مدتیست که با کوچولوی درونیم روی صفحات خاطرات روزانه ام صحبتی نکردم واکنون می خواهم حرف بزنم ازاتفاقاتی بگویم که باگامهای عاشقانه بسویش برداشتم چندروزی صدای تپشهای بی امان قلبم تمام بدنم را به لرزه انداخته بودآخرنمی دانی لحظات شنیدن صدای قلب تونازنینم مرا دیوانه کرده بود آن شب زودتراز همیشه خوابیدم تابه خیال خودم زودترصبح شود من وعمه سکینه ات که تا آن روز اوهم در انتظار ورود نی نیش دراین دیارمثل من لحظه شماری می کرد قدم برداشتیم به طرف مطب دکتر بیچاره بابایی هروقت که نوبت دکتر میشه صبح زود بعداز اذان صبح میره برازجان نوبت دکتر می گیره بعدمیاد مارو میبره خلاصه گام برداشتیم به طرف مطب دکت...