روز سه شنبه 11 مهر صبح زود بابایی برای ماموریت کارای شرکت رفت بوشهر منم که شبها نمی تونم راحت بخوابم دیر خوابم می بره ساعت 9بود که از خواب بیدار شدم بعداز خوردن صبحانه شروع کردم به تدارک غذاتقریباساعت 10 بود که یه احساسی بهم دست داد تو فکر بابایی عشقم همه هستیم رفتم زود صدقه انداختم تو صندوق بااینکه می دونستم بابایی خودش اینکاررو کرده خوب نهار اماده شد نماز خوندم بابایی یه کم دیر کرده بود همینکه گوشی رو برداشتم بهش زنگ بزنم خودش وارد شد سلام کردیم وخسته نباشید فاطمه پرید توبغلش ولی احساس کردم یه طوریه گفتم خوب لابد خسته هست سفره رو کشیدم گفتم چرااینقدر دیر کردی گفت ماشین خراب شد معطلم کرد تعجب کردم ماشین که ...