می خواهم با شما باشم...............
روزها ولحظه ها می گذرد وخوشحالیم که روزمان به خوبی سپری شده وکودکمان
داره کم کم بزرگ وبزرگتر میشه و هی باگذر زمان ما هم نقشه ها وبرنامه هایی در
ذهنمان می پرورانیم که وقتی بزرگ شدن اول مهد بعد مدرسه ،دانشگاه ازدواج وبچه
دارشدنشون ولی غافل از اینکه این عمر ماست که داره کم کم تموم میشه وتازمان
نودارشدنمون مثل الان سروحال وجوان نیستیم ونمی تونیم .................
اونوقته که افسوس می خوریم کی ای وای چه آرزوهایی و ای کاش نیروی جوانی هم
همیشه در ما استوار می ماند همین حس تلنگری برای من که در زود بزرگ بودن
شما گلهای زندگیم عجله نکنم تا نهایت خوشی وازبودن در کنار هم دردوران کودکیتان
لذت ببریم چون دیگه نه من جوان می شم ونه شما کوچک
من از بودن در کنار شما نهایت خوشبختی رو دارم بعضی وقتها به بابایی فکر می کنم
که چطور می تونه 22 روز از شما دور باشه نمی تونم خودمو جای اون قرار بدم پس من
چقدر خوشبختم که همه لحظاتم با شماست وبابودن در کنارتان احساس بزرگی می کنم
پریروز بود که واکسن محمدرضاروزدیم تادیشب که ازدرد پاناآرومی می کرد بعد هم تا
3 نیمه شب من دربست در اختیار ایشون بودم ومرتبآبالا می آورد ولباساشو هی خیس
می کرد ومن هی عوض می کردم پیش بند هم که دیگه کاری نمی کنه من دیگه از فرط
خستگی وخواب گذاشتمش تو بغلم خوابیم مٍثل اینکه دوتایی با هم خواب رفتیم برای
نماز صبح هم دیر پاشدم ساعت 7 امروز یه لباس براش درست کردم بدون آستین که
دیگه لباسای زیزشو خیس نکنه ولی فایده نداشت باید پلاستیک تنش کرد خوب مجبورم
به یک طرف لباسش پلاستیک بزنم امروز به نسبت دیروز خیلی بهتر بود چون صبح وشب
دارو گیاهی دادم
حالا از فاطمه گلی که به مامانش توخیلی کارا کمک می کنه
امروز گفت مامان برام کارتن بذار یه کارتن براش گذاشتم همین که تموم میشد
دوباره تکرارشو می دیدولی تو بین دیدن من که داشتم به کارای خون رسیدگی
می کردم میومد یه دوری میزد منو می دید باهام حرف می زد ومی رفت
قربونت برم که ما دوتا نمی تونیم لحظه ای از هم دوباشیم
شب هم که باهم شام خوردیم ومن هر کاری می کردم اونم تکرار می کرد مثلآحرف
زدن باعروسکش شیردادن بهش عارق گرفتن نی نیش مامی کردنش خلاصه پابه پای
من بیداره منم مجبورم بخوابم تا اونم بخوابه وقتی خواب رفت اگه کاری داشته باشم
پا میشم انجان میدم خوابای خوش ببینید کوچولوهای من