آقای پدر عذاب وجدان می گیردکه............
پدری که بعداز 22روز دوری از خونه وزن وفرزند وحالا مرخصیش رسیده وبا عشق راهی
شهرشون میشه وباور نمی کنه کی برسه وفرزندان را در اغوش بگیره وحالا این پدرعاشق
به ارزویش می رسه وبعداز کمی استراحت اکنون احساس مسئولیت می کنه و
به کارهای نیمه تمام خونش میرسه یه راست میره تو حیاط خلوت واونوقته که مادر خونه
صدای گمبه گمبی می شنود ودرمی یابد که صدای شکستن دیوار است برای لوله کشی
مادر خونه در حالی که در آشپزخانه مشغول نظافت بود با صدای گریه دختر بچه 3ساله وپدر سرگردون مواجه میشه وقتی می پرسه چی شده با صورت کبود شده
دخترش دنیا روسرش خراب میشه وپدردر حالی که خودراسرزنش می کردبا دستپاچکی
یخ روی قسمت کبود شده می گذارد تا مسکن درد شود ماجرا از این قرار بود که درهنگام
چکش زدن توسط آقای پدر وهمچنین در حالی که دختر بچه رواز صحنه دور کرده بودازپشت
احساس می کند چکش به چیزی برخورد کرده تا می چرخد ببیند چی بود صدای گریه
دخترش دلش رو می لرزونه واین اتفاقی بود که عصر پنج شنبه 91/10/28 رخ می دهد
واین پدر کسی نبود جز بابای فاطمه گلی من واین دختر هم کسی نبود جز فاطمه گلی
خوشگل مامانی که الهی بمیرم که چرا اینقدر بلا سرت در میاد وحالا بابایی
عذاب وجدان بدجوری آزارش میده چرخ می خوره دخترشو می بوسه میگه الهی قربونت
برم بابایی آخه کجا یهویی اومدی پشت سرم متوجه نشدم چرااومدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟................
ومادر طوری برخورد می کند که پدربیشتر احساس رنجش نکند ولی دلم کلی گرفت وقلبم
داشت از جا کنده میشد وماجرا که تمام شد شوخی منو بابایی شروع شد
من :اگه من این کارو کرده بودم می گفتی تقصیر شمابود که مواظب نبودی اون فقط
یه بچه است
بابایی: اگه شمااین کارو کرده بودید یه راست می فرستادمت خونه بابات
من:آهااینطوریه بعد ببینم تنهایی با دوبچه که حوصله یک دقیقه گریشونو نداری می خواستی چکار کنی؟
پدر:بچه می خوام چکار؟
من :جدی!!!!!!!!!؟شماکه می خواستید به خاطر بچه منو بفرستید خونه بابام حالا
بچه می خواید چکار؟
وبعد هردوبا صدای بلند به حرفهایبابایی کلی خندیدیم
اما اتفاق که برای محمد رضا همون شب افتاد اونم توسط فاطمه
درحالی که داشتم روی پاهام داداشی رو خوابش می کردم فاطمه هم داشت با
نی نی لای لای بازی می کرد زیر پاهاش در میره مستقیم می خوره تو صورت داداشی
الهی قربونت برم تو خواب پرید کلی گریه کرد فاطمه هم ترسیده بود ودر حالی که گریه
می کرد با صدای بلند جیق می کشید می گفت بابایی بیا من زدم تو صورت
داداشیم وبابایی دلداریش می داد که عیب نداره نترس عمد که نکردی
ولی کوچولوی مانان کلی گریه کرد وبا آبجیش همدرد شد ولی خداراشکر صورتش کبود نشد