روزهای خوب................
روز چهارشنبه (آشنایی اول)
بازم طبق معمول کارای تکراری بچه داری شستن ، پختن ، نظافت ویه کم خیاطی،
واما مامان که همیشه دلش می خواد تو کار خیر شرکت کنه می خوا برای پنجمین
بار دو دختروپسر دم بخت رو بهم برسونه اگه خدا بخواد وبه صلاح
باشه و با اینکه از ته دل خوشحالم ترس از آینده هم دارم که زبونم لال یه وقت اتفاق
بدی نیفته به همین خاطر فقط معرفی کردم بقیه به گردن خودشون اون شب من
وبابایی وشما دو فرشته برای آشنایی دو خانواده اونهارو همراهی کردیم
فعلآ هنوز اتفاق خاصی نیافتاده فقط مادر وخواهر داماد خیلی خوششون اومده وراضین جلسه های بعدی در این هفته برگزار میشه تاببینیم خدا چی
می خواد
پنج شنبه(دعوت کربلایی)
همه اقوام نهار خونه اقاجون حیدردعوت دایی روح الله ومادر جون بودند که من خوش به
حالم بود که نمی خواستم نهار درست کنم وتاساعت ده خوابیدم بعد ساعت
11/45 رفتیم اونجا همه بودن کلی خوش گذشت بابایی هم که بود انگار تمام دنیا بودن آخه اکثرآ بابایی نیست سر کاره من که انگار از زندان آزاد شده بودم
همون جا موندیم همه رفتن جز ما شب دوباره آبجی وداداشام اومدن کلی هم مهمان
داشتیم اون روز همه از محمدرضا حرف می زدند ونظر می دادند همه می گفتن کپی
برابر اصل عین خودته واییییییییییی چقدر خوشحالم چه افتخاری مامانی
نوبت خودم نمی شد که بغلت کنم غیر از موقع شیر خوردن فاطمه هم که با بچه ها
مشغول بود وکلی حال وهواش تازه شد
جمعه(فوتبال )
صبح کارهای تکراری بعد ظهر برنامه ریخته بودم همه باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم
وخوش بگذرونیم ولیییییییی بابایی زد توی ذوقمون که خوتون تنهایی برید من میخوام
فوتبال ببینم ولی ما هم که دوست داشتیم با هم باشیم نشستیم سر جامون حالا
فاطمه خوشگله روی مخ بابایی راه میرفت که می خوام کارتن بببنم منو فاطمه وداداشی
رفتیم اتاق بالا تلویزیون بود ولی انتن نداشت مجبور شدیم دوربین بهش وصل کنیم و فیلم خانوادگی بذارم تا مشغول باشه وبابایی بشین با خیال راحت فوتبال ببینه تا اینکه
یک ساعت بعدفوتبال رفتیم پایین بعدشم آقاجون مرتضی با مادرو عمه سکینه ومهدیه
اومدن خونمون وفاطمه با ابوالفضل کلی بازی کرد
شنبه
بابایی صبح ساعت 9 رفت سر کار منم اول ماشینو شستم وبعد هم کمی نظافت، قصد
کردم محمد رضا رو ببرم دکتر آخه بینیش هنوز گرفتگی داره وقتی زنگ زدم خونه آقاجون
که نهار میام خونه خاله فاطمه گفت خداخیرت بده مامان مریضه بیا با خودت ببرش دکتر
ساعت 11/30 رفتیم دکتر تا برگشتم نزدیک به ساعت یک بو د خداراشکر محمد رضا
مشکلی نداشت یه حساسیتی بود که دکتر گفت بعد سه ماه رفع میشه ولی مادر جون
بعداز سفر کربلا سرما خوردگی حساسیت ونفس تنگی بد جوری آزارش میده بعد هم شب
ماندیم ساعت 9/30 هم برگشتیم شما گلهای نازو خواب کردم والان هم اومدم اینجا با شما
بودن رو ثبت کنم
برای دیدن عکسها
چهارشنبه
تازه از مهمونی اشنایی که مامانم گفته بود
برگشتم روزی خودم باشه
روز پنج شنبه
ملیکا داره گل می زنه تو سرم وااااااااااای
تو بغل خاله فاطمه خونه آقاجون
وای مامانی فکر کنم خاله ناراحت بشه
که عکسشو گذاشتی
مامان اگه ناراحت شد بر می داریم
اینم عکس کبودی چشم فاطمه گلی که داستانشو
گفته بودم تو پستهای قبلی
دلم برای کوچکیهای فاطمه تنگ شده اینم چندتا
عکس از کوچکیش
قربون شکل ماهت برم تپل مپلی مامان کو اون لپای توپولیت
رضا پسر عمو وفاطمه
از دوستان ممنون که وقت گذاشتید