قصه من وموش موشیها
سلام به خوشگلهای خودم ناز نازیهای مامانی فرشته بابایی
فاطمه گلی خودت میگی من فرشته باباییم
فدات بشم بعضی وقتها لج ولجبازیت اونقدر حرصمو در
میاره که دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار ولی با یه بوسه
خودتو تو دلم جا می کنی میای بوسم می کنی میگی مامان
من حواسم نبوداااااا ببخشید
آخه نازیلا جون من با شما چکار کنم یه با رمیشید نق نقو ولجباز
یهو میشی فرشته ودوست داشتنی
همین امشب داشتم
از دستت دیوانه می شدم
.....................................................
می گفتم: بیا شام بخور
شما: نمی خوام گرسنم نیست شما بخور من فقط میگوشو
می خورم پلوشو شما بخورید
من: نمیشه باید پلو هم بخوری
شما: دوست ندارم خوب
تازه بابایی رو هم در حیاط برگردوندید گفتید نرو سر کار
بیا با هم باشیم قول میدم شاممو بخورم ولی به قولت
عمل نکردیاااااااااا ولی آخرشب که خاموشی
زدیم بابایی وداداشی
خواب رفت بهانه گرفتی که اول قصه، خوب گفتم
بعدگفتی برو برام پلو بیار من گشنمه
داشتم از دستت دق می کردم آخه این وقت شب موقع خوردن
پلو هست من که هر چی بهت گفتم شام بخور نخوردی که
حالااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اول گفتم باید تنبیه بشی گرسنگی بکشی تا وقتی من یه
چیزی بهت گفتم نه نگی؟ولی قربونت برم دلم که راضی
نمی شه گرسنت باشه خواب بری اگه این کارو می کردم
تاصبح خوابم نمی برد وبه خودم لعنت می کردم
خوب داشتی خواب می رفتی بلندت کردم بردم آشپزخونه بهت
شام یا همون سحری دادم
اموروز عمو حاج نصرالله عموی بنده با خانواده اومده بودن
خونمون می دونی چند وقت میشه که خونمون نیومده بودن
آخه مدیر کلها وقت کم میارن فقط شاهکار کنن خونه بزرگ
فامیل برن اونوقت ما همگی اونجا جمع میشیم ولی امروز
که اومده بودن ولایتمون خونه همه فامیل سرک زدن ولی حیف
که کم بود
دیشب هم که با مادر جون وخاله فاطمه ملیکا وخاله ریحانه
رفتیم پارک شما هم خاله ریحانه رو خیلی دوست داشتید خونه آقا جون همگی نشسته بودن رفتی مقابل
خاله ریحانه با یه حس عجیبی گفتی من خیلی دوست دارم واییییییییی داشتم نماز می خوندم وگرنه
می خوردمت عزیزم چه خوب راحت وقاطع حستو
می گی خاله ریحانه کم مونده بود از ابراز احساساتی که بهش
کردی بخورت
امروز هم که می خواستن بیان خونمون لحظه شماری می کردی
ومخ منو خوردی تا اومدن
خوب محمد رضا شاهزاده کوچولو شما هم خیلی شیطون شدید
چهاردست وپا راه می رید وهمه جا سرک می زنید وهی به
خودت آسیب می زنی تو آشپزخونه که پاتقته وای
که چقدر می ترسم بلایی سرت بیاد
چند روزیه که بعدظهرها می برمت پیش خاله فاطمه می ذارم
ومیام به کارام می رسم غروب هم میام دنبالت خوب هم من
به کارم می رسم هم شما اونجا کیف بازی می کنید
دیگه مجبور نیستید نق بزنید
مادر جون وآقا جون حیدر وخاله فاطمه کلی باهات بازی می کنند
تازه قراره همه آموزشهای این دوره رو خاله فاطمه بهت بده با
وسایل آموزشی ای جاااااان کار من راحت میشه خیلی تو فکرش
بودم
با دیدن بابایی خیلی ذوق زده میشی امشب بابا بعد مدتها
خونه موند وشما حالشو بردید
امیدوارم همیشه شاد باشید عزیز دلم