فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

تب ناگهانی فاطمه

1391/3/17 14:07
722 بازدید
اشتراک گذاری

 باورم نمی شد که امروز صبح که از خواب بلند شی حالت خوبه

خوب باشه الهی قربون مظلومیتت برم که وقتی تب می کنی یه دنیا

دلم برات می گیره دیروز صبح ساعت 10 که ازخواب پاشدی صدام

کردی من تواتاق خیاطی بودم داشتم مانتو خاله زیبادوست عمه رو

می دوختم وقتی اومدم وتوبغل گرفتمت بدنت داغ بود

ترسیم تب سنج که گذاشتم زیر بغلت 37 درجه بود تب نبود ولی سرمرز

بودخدایا چیکار کنم نه صرفه ای نه ریزش بینی نمی دونم چرا این قدر

بدنت داغ بودولی می دونستم طبیعی نیست تا ساعت 12 شروع کردی

به نق زدن تب سنج که گذاشتم دیدم حرارت بدنت 37/5 شده پاشوییت

کردم دیدم بیشتر شد شیاف گذاشتم تاعصر که بردمت

دکتر ولی هیچ نشونه سرماخوردگی نداشتی همین که وارد مطب شدیم

زدی زیر گریه که مامان من آمپول نمی زنم 

دکتر که دیدت گفت گلوش چرک داره اونجا بود که

متوجه شدم که این یه نوع بیماریه جدیده که شایع شده ولی آمپول رو نوش

جان کردی می خواستم که اگه بشه آمپول رو نزنی ولی دکتر گفت تبش شدید

هست اگه بزنی بهتره خوب منم ترسیدم واین کارو کردم قربونت برم ببخش

مامانی چقدر گریه کردی ولی درعوضش بردمت خونه آقاجونت وکلی بااین

حالی که داشتی با سینا وابوالفضل پسرعمه ها بازی کردی

سینا که بامامان باباش رفت خونشون ساعت 12شب بود که ماهم با

عمه الهه می خواستیم بیایم خونه که ابوالفضل شروع به گریه کرد

که یافاطمه بایدپیش من بمونه من تنهام یا اینکه ماهم باید بریم کاریش 

نمی شد کرداین بودکه از عمه سکینه خواستم که همراه ما بیادوقتی 

برگشتیم تبت شدیدترشد خیلی شدید که من خیلی ترسیده بودم که نکنه

تشنج کنی همش نق می زدی و از شدت تب گریه می کردی

عمه ها خوابیدن ولی من تاساعت 3 نیمه شب بیدار بودم

هرکاری که لازم بود انجام دادم ازاستامینوفن گرفته تا شیاف

وپاشویی تا اینکه کمی تبت پایین اومد

ولی می ترسیدم خوابم ببره وبازم حالت بد شه این بودکه اصلانمی تونستم

درست بخوابم هر نیم ساعتی یه بار پامیشدم باتب سنج چکت می کردم

خداراشکر بعدازاذان صبح بودکه دیگه تب نداشتی خیالم راحت شد

واون هم خدا کمک کرد صبح ساعت٨/٥با صدای آیفون بیدار شدم عمو احمد

بابای ابوالفضل بود منم دیگه نخوابیدم ولی گیج بودم عمواحمد رفت بعداز

اینکه صبحونه خوردیم شروع کردم به غذادرست کردن حالم بدبود ولی

به روی خودم نیاوردم تاعمه احساس ناراحتی نکنه ساعت 9/40دقیقه بودبیدار

شدی خداراشکرخوب بودی تب نداشتی داروها اثر گذاشته بودن با پسرعمه

کلی بازی کردی

عصر هم که بامامان باباش رفتن خونه آقاجونش بعدازاینکه

رفتن شروع کردی به بهانه گرفتن بهانه بابایی

 

 

الهی بمیرم الان نزدیک به13روزی میشه که باباتوندیدی نمی دونستم

چه طورآرومت کنم آخه باباتومی خواستی امروزکه عمواحمدبا

ابوالفضل بازی میکردوقربون صدقش می رفت شماتوگوشه خونه

کز کرده بودی وباحسرت نگاشون می کردی

برای اینکه حواستو پرت کنم بغلت کردم به من گفتی مامان دارن کچار

میکنن یعنی چکار  می کنن منم گفتم دارن بازی می کنن خلاص گریه ام

گرفته بود تااینکه گفتی به بابام زنگ بزن می خوام بهش بگم تاتنه دوشت

نداله هرکاری کردم که زنگ نزنم نشدآخه نمی خواستم بابات که دلش برات

یه ذره شده نارحت شه گوشی رودادم خودت شماره گرفتی هروقت بابابایی

صحبت می کنی میذاری رو ایفون  اخه ماشالله به گوشی مامانی کلی واردی

همه جاش سرک کشیدی بابایی که جواب داد سلام کردی

بابایی هم باذوق جواب داد بلافاصله گفتی دوشت نلالم بابایی گفت چرا ؟

همینجوری پشت سرهم می گفتی چرا نمیای بیا بابایی دلم بلات تنگ شده

منم آروم گریه می کردم یغض گلوتو گرفت گوشی رو دادی به من با بابایی

که صحبت کردم صدای اونم از ناراحتی عوض شده بود تلفن قطع شد قرار

بودشب هم با خاله زهره ودایی عیسی برویم برازجان پیش زندایی زهرا

ازخونه گریه کردی تاکه از آبپخش بیرون رفتیم تااینکه خودت ساکت شدی

خاله زهره گفت بذار گریه کنه تااروم شه منو هم به گریه انداختی فدای دل

نازکت برم که چقدر داری تحمل می کنی هر روز میگی مامان فردا بابام میاد

فردا هم همین حرفو تکرار می کنی نمی دونم چیکار کنم برات مامانی.........

اززن دایی بگم دیروز دوقولوهای 6ماهش دنیا اومدن ولی نارس بودند

پرگشودند ورفتن یه دختر یه پسر این قدر ناراحت شدم که ..........................

اسم پسره روگذاشت علی رضا وچون تولدحضرت معصومه  بود اسم

دختره رو هم گذاشت معصومه چون می گفتن باید اسم داشته باشه

ولی خداراشکر که زن دایی خودش سالم بود چون جای بچه هاتنگ بود

بر اثر فشار زیاد نتونستن تحمل کنند وزود دنیا اومدن

برای برگشتن توماشین خوابت برد وحالا خواب نازی ومن دارم می نویسم

خوب بخوابی عزیزم

 

بمیرم برات که داشتی تو تب می سوختی

فاطمه با ابوالفضل

وقتی صبح پاشدی  ابوالفضل رو دیدی حات خیلی بهترشد

با هم کلی بازی کردید

ای شیطون چیکار می کنی!!!!!!!!!!!!!!

فاطمه توهم!!!!!!!!!!!!!!!

خوب دیگه ثابت کردید بچه های خوبی هستید

مامان جون ببخش کیفیت عکسها اصلآ خوب نیست

آخه با موبایل گرفتم

 

 

                                                            یک شنبه 91/2/24

                                              

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان امیر علی
26 اردیبهشت 91 0:35
وای چه فاطمه گلی خوشکلی.خدا رو شکر یه دونه فاطمه پیدا شد تو این نی نی وبلاگ