حال گیریهای مادر وفرزند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلامآ علیکم
خوبید خوشید سلامتید
ما که بدک نیستیم فقط روزها وشبها در کار غلت می زنیم ولی کاری هم از پیش
نمی بریم یعنی اینکه ردش معلوم نیست چکار کردیم می شوئیم می سائیم
ولی باز شستن وسائیدن هست جارو می زنیم وگرد گیری می کنیم
باز در گوشه کنارها زباله هایی می بینیم که نمی دانیم چه جوری دوراز چشم ما خودشان
را درآنجا ظاهر می سازند ولی این را می دانم که کار، کارتوت فرنگی کوچولو
فاطمه گلی هست وهمینکه چشم در چشم ایشان می اندازیم با لبخندی
مرموزانه خودرا سرگرم تلویزیون می نماید ویا اینکه با گرفتن گوشه ای از پرده وتکان دادن
خود می خواهد مارا از اعتراض به این موضوع منع کند واما نتیجه
می گیریم که دختران این دوره زمونه خوب بلدن مامانارو دور بزنن وبه گفته مادرمان تشنه
می برن لب آب وبرمیگردانند
وحال زبان من محمدرضارا بشنوید
چند روز پیش که مامانم برای دک کردن من ،منو گذاشته بود خونه آقا جون حیدر وخودش
با آبجی فاطمه جیم زده بودن به گفته خودشان که برای خرید می رویم وشما گرمتان است
ومختصر آذوقه ای همراهمان بود که خاله فاطمه زحمت کشیدند ومقداری از آن را به ما داد
وبعد زحمت نکشید ظرف غذارا از جلوی ما بردارند وما هم چشم خاله
رادور دیدیم وحمله نمودیم به طرف ظرف غذا هی خوردیم وهی ریختیم
که خاله وقتی آمد با چنین صحنه هایی روبه رو شد اول چشمشان چهارتا شد
و دهنش کج شد وبه زبون بزرگترها شکه شد وبعد کلی خندید وبعد بادوربین که هرجا میرویم این دوربینها دست از سر مابرنمی دارن
چریک چریک عکسمان راانداخت این هم شاهکار ماواین نتیجه اش شد
سوژه ای برای مامان تا به زبان آبجی فاطمه در ولواگمان(وبلاگمان) بگذارد
وچقدر می چسبد آدم با دست خود غذابخورد این اولین باری بود که به این خوبی
تجربه اش می کردم
ومامان باید حالش را ببرد که ما این چنین بی دغدغه غذایمان را تا آخر خوردیم بگذریم
از اینکه مقداری از آن را ریختیم ولباسمان را کثیف کردیم
وحالا بنگرید که چه بر سر لباسمان آمد ولی برایمان خوشایند بود
حکایت ما تمام شدنی نیست
چندروز پیش یعنی دوروز مانده به اتمام ماه مبارک رمضان که مامانمان خودشان را افطاری
خانه آقاجونمان دعوت نمود وبه بابا هم زنگ زد که خودشان را برسانند، اینها زن وشوهری
خیلی کلکند قبلش مامانمان رفته بود آرایشگاه با آبجیمان ومارا پیش خاله مان
طبق معمول همیشه تنها گذاشت وبرای اینکه خجالت نکشد از همان راه رفته بود حلوا درست
کرده وانگار می خواست به این شکل از خجالتشان درآید ولی من فکر
کنم می خواست سر مادرجانمان را با این کارش شیره بمالد ومادر جانمان هم کلی تشکر واینکه
چرا چنین کردید وچنان ،بماند، آماده سر سفر نشستند وبرای اینکه من را از سر سفره محروم
بدارند (ای کافر)مرا اینجا زندانی نمودند ونگذاشتن من افطار نمایم
ای نامردااااااااااااا
ومن باحرص وطمع آنهارا نظاره گر بودم تا اینکه ملیکا دختر دایی ارشدمان دلشان به حال
ما سوخت ودست وپا شکسته افطار نمودند ومرا از این مخمصه نجات دادند
وتا آخر شب با مامانمان ارتباط تنگاتنگ نگرفتیم وخودشان نفهمیدن که
چه بلایی برسرماآوردن ای کافر
از رو هم نمی روند واز شاهکارهای خودشان هم عکس می گیرند
من سعی خوم را می کنم شاید که بتوانم خود را به سر سفره برسانم
اما فایده نبخشید وآنقدر خودم را مظلوم نشان دادم که مادرم داشت خودش
را خفه می نمودوقربون صدقه ام می رفت ولی چه فایده از آن طرف بابایمان
اجازه نداد که مارا پایین بیاوردند عرض فرمودند که سفره را به هم می ریزم ولی خودشان
نمی دانند بعداز اینکه خوردند چه جور مثل گرسنه های افرقایی چیزی توی سفره
نمی گذارند
وهمه چیز را بهم میریزند وچیزی جز استخوان وهسته خرما باقی نمی گذارند که آدم
حالش بهم می خورد به سفر نظر بیفکند
اصلآ این زن وشوهر دستشان در یک کاسه است
ببینیدکه منچه جور از خوردن آنها تعجب کرده ام که مگر روزه گرفتن چی هست که خودشان را انداخته اندرون سفره وامان هم نمی دهند کاش به جای اینکه هی چریک چریک
ازمن عکس بندازند از خودشان می انداختند تا بعدآ متوجه میشدند که چقدر آدم دلش برایشان
کباب میشه اونوقت به من بیچاره نگن سفره را بهم می ریزم
واینجا هم آخرین روز از ماه مبارک رمضان بود که گفتیم بی نصیب نمانیم ویکبار هم که شده
سحری همراه باباومامانمان برخیزیم وقضای حاجات کنیم واکنون من خواب آلود که به نور
پرژکتور حساسم این شکلی میشوم
واینکه همیشه من وآبجی فاطمه با هم یک دل هستیم ایشان هم نخواستن بی نصیب
بمانند ومارا همراهی کردند بلند شدند ولی زود گرفتن خوابیدند
ودر آخر دیگر نتوانستم طاقت بیاورم وخمیازه پشت خمیازه و بعد از اینکه مامانمان
نمازشان را خواند وبابایمان راراهی کار کرد گرفتیم خوابیدیم
واین هم یکی از دیگر برنامه های روزانه ما که حسابی حال مامانمان
را به جا آوردیم
قضیه از این قرار است که دوروز پیش وقتی مامانم پشت میز کامپیوتر نشسته بود
وخودشان را داغون نت کرده بود یعنی در نت بود وبرای ساکت کردن من از نق زدن
در آغوشش گرفته بود منهم طبق عادت همیشگیم کشو میز را کشیدم ویک عدد رژدر
دستم آمدوچشمانم برق زد وسرش را باز نمودم واول خوب لمسش کردم
بعد به صورتم ودستانم مالیدم وبعد هم میز کامی مامان جانم را سرخ وخوشگل نمودم
این همه کار انجام دادم ولی مامانم نفهمید وخوشحال بود که جیکم در نمی اید
ولی غافل از اینکه چه ها کرده ام وقتی دستای سرخ وخوشگلم را به طرف صورتش کشیدم
با جیغ مامانم بهم خوردم اخر فکر می کرد اینها همه خونند ولی وقتی صورتم
را دید آن وقت قضیه را فهمید بیچاره مامانم ولی حقش بود رژ را از دست
آبجیمان گرفت تا خودش را رژ مالی نکند و ما به دست گرفتیم و حالشان را دگرگون
ساختیم
من اکنون انگشت به دهن مانده ام که چرا مامانم با این حال بدش از عکس گرفتن
نمی گذرد
نمی دانید چه بر سر میز کامپیوتر مامان آوردم داشت سکته را میزد ولی یادش نبود
مدرک جرم عکس بندازد واین از خوش شانسی ما بود
مادر جان شما هنوز در شک به سر می برید؟
مادر جان خوب حال کردید؟
خداییش خوشگل نشدم؟
وبعد مامانم هرچی می سائید وما تمیز نمی شدیم تا اینکه مارا خواباند وما گرفتیم
خوابیدیم
وامادیروز مامانمان مارا برد خانه یکی از دوستانش که یک پسر به اسم امیر حسین ویک
دختر به اسم آناهیتا داشت با اینکه با من بازی نمی کردند ولی به من خیلی خوش
گذشت
بچه های نازنینی بودند با چشمان سبز من زیر چشمی آنهارا نگاه می کردم
وکم کم خودم را به آناهیتا نزدیک می کردم وکمی هم بیم آن داشتم که نکند رگ غیرت
برادرش گل کند وبزند ماراآش ولاش کندولی آنقدر غرق در گوشی موبایلش
بود که نفهمید من چه کار می کنم
با اینکه نظر بدی نداشتم ولی از موهایش خوشم آمد ومی کشیدم
واون هم بیچاره جیکش در نیامد تااینکه مامانم اون را از دست من
راهایی داد
خوب اینجاامیر حسین حواسش به مامانم بود ونفهمید من دارم موهای آبجیش
را می کشم
ا
ولی در کل اهل بازی نبودند آبجی بیچاره ما هرچی تقلا کرد که بیایند وبا ما بازی بکنند
سرشان به لاک خودشان بودوتکان نمی خوردن اینطور که مادرشان می گفت آنها عادت
کرده اند فقط دوتایی با هم بازی کنند وبا دیگران ارتباط ندارند از بس مثل مادر خانه مانده اند