سفر به مارگون
سلام به دوستای گلم به شما که با پیامتون وبه یاد مابودن
عشق وانگیزه مارو به این وبلاگمون بیشتروبیشتر میکنه
وسلام به توت فرنگی خودم ونخود فرنگی نازم
گفته بودم یه مسافرت یهویی پیش اومد ومارفتیم کلی هم
خوش گذشت جاتون خالی وسبد سبد گل
واما انگیزه اینکه نتونستم آپ کنم وخاطرات سفر رو بگم این بود
که همه عکسهای سفر فرمت شدند ولی خوشبختانه همه عکسها
روآبجی گلم که آچار فرانسه کل طایفه هست وهرمشکلی برای هر
کی پیش بیاد حلال مشکل هست ریکاوری کرد وبرگردوند
نمی دونیدکه چقدرخوشحال شدم حالا می توانم تعدادی
ازعکسهارو بذارم عکس وروجکها گلم
سخن گوی این پست هم نخود فرنگی مامان محمدرضای ناز
خوب این راباید بگویم که مدتی بود که مامانمان هوس تفریح وگشت وگذارکرده بود ولی
به گفته آقای پدر موقعیت وحسش پیش نمی آمد وانگاردمشان به دم دیگران بسته که
حتمآباید همسفری داشته باشند
البته درست هم می گویند دسته جمعی حال وهوای دیگری دارد وامادوهفته پیش که
بادایی روح الله تصمیم برآن گرفتند که یه سفر به استان کهکلیویه وبویراحمدداشته باشند
ولی از انجا که دایی روح الله زیر همه چیز زدیعنی برایش مشکل پیش آمد واز رفتن به سفر
منصرف شد وهمه مارو دلسرد نمود
واما از آبجی فاطمه بگویم که قضیه مسافرت بد جوری ذهنش را مشغول کرده بود وبه دور
خودش می چرخید وهی می گفت کی میرویم تفریح کی می ریم مسافرت،؟
بابا ومامان که سهل است دل کافر برایش می سوخت تااینکه بابای مارمولکمان بیخیال
سفر نشده وگفته اگرهم کسی با ما نیامد ما خودمان میرویم ،نه مثل اینکه
هشدارهای مرتب آبجی کارساز بود واین بابایمان هنوز در قلبش عشق وعاطفه ای هست
البته همیشه عاشق ماهست ولی برای رفتن به سفر کمی حوصله ندارد
واما روز پنج شنبه دو هفته پیش یعنی24 مرداد92 هنگامی که صبح همگی رفته بودیم
دکترتامادرمان یکی ازدندانش را پر کند دایی عیسی باپدرمان تماس میگیرد و هنوز هیچی
نگفته تلفنها قطع میشوند گویاسراسری بوده وظهر که به خانه برگشتیم دایی خودش
زحمت کشید وهمه مابیخبر از همه چیز باپدرمان قرارسفرراگذاشتندوقرار شد ساعت
6بعداز ظهر حرکت کنیم
واما مسافران کیا بودند الان میگم: دایی عیسی زن دایی زهرا خاله فاطمه مادرجون وعمو محمود وماچهارنفر
واینو بگویم که همان روز که رفته بودیم دکترآبجیمان همش می گفت داریم میریم سفر مامان هم که خبر نداشت که عصری واقعامیریم می گفت آره دخترم سفر
همینه که آدم از شهرخودش بزنه بیرون وبا ماشین یه گشتی بزنه آره داریم میریم سفر
آبجی بیچاره که براش قابل قبول نبود می گفت این که مسافرت نیست
مسافرت سرسر داره الاکلنگ،پارک ودل این بابا مامان هم براش آتیش می گرفت
وامامگر میشد که نرفت من که به این آبجی خانم افتخار می کنم
که این قدر سمج تشریف دارن
وحالا مقصد اول استان کهکلیویه وبویر احمد شهرستان یاسوج که مامان عااااااااااااشق
اونجاست وبعد هم آبشار مارگون از استان فارس وحومه
ساعت 6/30 دقیقه حرکت کردیم که بعداز دالکی اول بسم الله تو ترافیک گیر کردیم
وای وای که یه تصادف وحشتناک بود یه 10 چرخ چپ کرده بود یعنی سر یه پیچ وارو شده
بود وراه را بسته بودویه کم که جابه جاش کردن کم کم راه باز شد وما تونستیم از این
ترافیک سنگین رهایی یابیم آبجی هم که همش خواب بود هی مامانم صداش
می زد که پاشو بیرونو ببین
میگین نه ببینید
شب رسیدیم نورآباد که یه راست رفتیم تو یه پارک تااینکه شام بخوریم پارک که عشق
آبجی بودخیلی شلوغ بود مامان خانم باز مثل همیشه منو انداخت تو بغل
خاله فاطمه دایه بنده ودخترشو برد تو شهربازیش فکر می کنه من هیچی حالیم نیست
بالاخره که یه روز می تونم رو پای خودم ویستم اونوقت حالیشون می کنم
اونارفتن ولی زود برگشتن چرا؟زیرا برای اینکه!!!!!!!!!!!!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخچون تو پارک دعواشده بود سنگ وچوب و...........
ترسیدن برگشتن حق به حق دار رسید حق من بود دیگه
بعداز شام حرکت کردیم ساعت نزدیکای 4 صبح بود رسیدیم نزدیکای یاسوج رفتیم
یه امام زاده اسمش امام زاده احمد بود اگه اشتباه نکنم با تمام امکانات همه خسته
وکوفته خوابیدیم ولی آبجی بیدار شد وتازه بازیش گل کرده بود مامان به زور
خوابوندش وای که چه شب سردی بود با اینکه تو چادر خوابیدیم ودوتاپتو
رومون بود ولی بازم سرد بود آبجی که موقع خواب جک تعریف می کرد
میگفت مامان به این که نمیشه گفت خواب مگه آدم باید اینجا بخوابه
مامان می گفت پس کجا ؟ابجی جواب داد باید بریم تو اتاقمان خونه خودمان
بخوابیم همگی کلی ازش خندیدند آبجی بیچاره اولین بارش بود تو چادر
می خوابید تقصیر نداشت از بس تو خونه مونده که شب باید می رفت تو خونه خودش
بخوابه وفردا دوباره برگرده
مامانم از این امام زاده عکس نگرفت حیف شد یادش نبود
فردا هم صبحش هم مامانم زن دایی زهرا غذادرست کردن که تا ظهر طول کشید ای بابا
این شکم دست از سر مابرنمی داره دیرمون شد انگار اومده بودن فقط بخورن
بالاخره ساعت 11/30 حرکت کردیم به طرف یاسوج منطقه سی سخت یکی از مکانهای
زیبا ودیدنی وپرطرفدار هست
اینجا هم که داریم می ریم وآبجی جونم مدادرنگیشو بادفتر نقاشیشو ریخته بود تو یه
کیف قدیمی با خودش اورده بود وخودشو از این همه مناظر زیبا محروم کرده بود وداشت
نقاشی می کشید
تمام اطراف وروی دیوارباغها پربود از شاخه های زیبای انگوربود
ورودی سی سخت
اینجا یه آبشار زیبا ویه عالمه چشمه که آبش سرد بودو استخوان سوز
منم ببینید منم خوب عاشق آبم
حالا ببینید از آبجی ما که تا فهمیدیم اون بالا با صدای جیغ گوش خراشش همه رو
متوجه خود ساخت
آخه من نمی دونم اونجا چکار می کنه یا آب سرد این جوری فراریش داده بود که زده
به کوه وکمر یا ازدیدن این همه آب راهش رو گم کرده ویا می خواسته کو هپیمایی کنه
خداداند نزدیک بود سقوط کند ولی خدایی چه دل وجرآتی داشته این آبجی ما
داییه همیشه در صحنه رفت وآبجی رو نجات داد داشتیم از ترس می مردیم
این آبجی ما با اینکه یه بار نزدیک بود سقوط کنه باز دست از کارش بر نمی داره وداره
دوباره تلاش می کنه بره سرجای اولش
ولی بعد اعترافی که در بازجویی ازش به عمل آمد گفتن که آب سرد بود داشتم
می رفتم آفتاب بگیرم ولی راهم را در رفتن به بالای کوه یافتم
یه وقت کم نیاریاااااااااااا
وحالا روی تپه سنگ خیلی بهش خوش می گذره
من تعجب می کنم این آبجی آب رو ببینه ولی حاضر نشه توش وایسته
ولی زیاد طولی نکشید که کم کم پاهایش به سردی آب عادت کرد وبه زور از آب
کشیدیدنش بیرون
تا تو ماشین می رفت یه وقت می دیدیم سراز آب در می آورد با هزار دوزوکلک
بالاخره بردیمش
وبعد هم که برای نهار خوردن جای مناسبی پیدا نکردیم از بس که شلوغ بود وماشینهارو
کنارهم زدیم وبا زیر انداز وپتو برای خودمان سایبانی دست وپا کردیم واینجا هم دیدبانی
خوبی بود برای تفریح همه مخصوصآ آبجی ومن
این آقایی که مشاهده می فرمائید پول ناقابل می گرفت اسب سواری می دادکه هرچی
بابایی با مامانی به فاطمه اصرار کردن سوارشه می ترسید نرفت ولی من که
جرآت داشتم وبازبان بی زبانی هرچی خودم را تکان ورتکان می دادم فایده نبخشید تا اینکه مامانم به حرف آمد وگفت احمد جان برواین پسرت رو سواری
بده داره خودشو خفه می کنه خودت هم یه سواری می خوری دیگه ،
ولی بابابی اینجور راضی نشد گفت حالادرسته من مثل مترسک اون بالا باشم
وابسارم دست اون آقاباشه واقعآ که ..............
وچقدر بد است که آدم اینقدر دلش بخواهد سواری بخورد ولی بترسد وخودرا از این
تفریح دل انگیز محروم کند آبجی جون دلم برات کباب شد که اینجوری از دور نظاره گر
هستی
واکنون آبجی باز راه آب را پیدا کرد وخدابه داد برسد که دیگه از آّ دست نخواهد
کشید
ببین چقدر خوشحال هست مامان بابای خوبم خداخیرتان دهد که آبجی مارا اینقدر
خوشحال نمودید نمی دانید با هر خنده آبجی گل از چهره ام میشکفت
ای وای چشم روببین چه زود اثر کرد
اینبار دمپاییش رو آب برده واینو بگم که تاآخرآب بازی نزدیک به 100 بار نه 1000 بار
دمپایی رو آب برد(لاف بود)
ولی به خدا چند بار آب بردش واز بس مامانم دوید وگرفتش که پاهاش دیگه
داشت کنده میشد
خوب آبجی خوب بود راضی شدی سیر شدی
مامان:برو دیگه لباساتو عوض کن که سرما می خوری
آبجی هم که کاملآراضی شده بود چشم مامان جون بریم یه کم دیگه بیایم
مامان من دوست دارم ،خیلی خوشم میاد از آب سرد ،پاهام دیگه سردش
نمیشه
قهر آبجی رو ببین رنگ آب شده دست نمیکشه باز میگه بذار تو آب بمونم
ای ولاااااااااااااااا بالاخره یادی از ما هم کردن این افتخارنصیبمان شد
اینجاظاهر بشیم
اینم مامانمه که بایدبهش گفت خانم گرفتار
خاله چه بلاهایی که سر مادر نمی آورد ..........
ولی می بینید که من همچنان شادم وهمه را مجذوب خود ساخته ام خوش
مسافرتم وشوخ و خوشرو
گفتن هیییییییییییییییییییییییی بعد هم دست زدنم، کاری بود که من مرتب انجام
می دادم
ببین این یکی دیگه از کارای خاله هست عاشق کاراتم خاله جون
وباز ابجی وخواب ناز البته منم خوب می خوابیدم واین برای همه خوب بود
بعداز اینکه از چشمه ها وابشارهاومناظر زیبای سی سخت دیدن کردیم راهی شدیم
تااینکه مکان امن وخوبی برای شب پیداکنیم که در یکی از پارکهای زیبای سی سخت
اتراق نمودیم خیلی خوب بود باز مامانم گرفتار غذا وشست وشوی ما بود یادش رفت
ازمون تو این پارک زیبا عکس بندازد
واین هم ما که صبح کله سحر بیدارمان کردند وحالا ادامه خوابمان را در ماشین
ادامه خواهیم داد وپیش بسوی آبشار مارگون در استان فارس
تو همین پارک مامانم یکی از بلوز شرتهای نازمو که تازه برام خریده بود رو درخت
جا گذاشت همن بلوز شرتی که پوشیدم وصندوق عقب نشستم عکس قبلی ،
مامانم که ناراحت شده بود رفت وبه جاش دو تادست لباس دیگه برام خرید
منو آبجی حسابی باهم جور بودیم حتی بیشتر از موقعی که خونه بودیم
واینجا هم در راه رفتن به آبشار مارگون که یک کیلومتر فکر کنم پیاده رفتیم تارسیدیم
به خود آبشار
مادر جون که پاهاش درد بود وبابایی وزن دایی هم که کمرشان درد بودن
نیامدند ونتواستن از این طبیعت بسیار زیبا بهره ببرند ودایی که به گفته
خودش سانتافه من بود ومن سوار ایشان وآبجی هم سوار بر دوش مامانمان
که حسابی حال داد
وآبجی ترسو که می ترسید که بیفتد
ای ولااااااااااااااا چه طبیعت زیبایی این هم قسمتی ازآبشار مارگون
که تو عکس باز همه مناظرش پیدا نیست
این حرکت منو حال کنید در اوج شادمانی
من وعمو محمود
عمو محمود هم عاشق منه ولی از شلوغ کردن بچه ها اعصابش به هم می ریزه
آبجی فاطمه خیلی ازش می ترسه تا جایی که اگه می خواست یه بازیگوشی کنه
اول نگاه به عمو می کرد واز کارش پشیمون میشد ولی عمو عاشق آبجیم هم هست
می گه من بچه نمی خوام فاطمه مال خودمه زن که گرفتم فاطمه رو هم با خودم می برم
آبجی نازک نارنجی مارو ببین پاهاش تو آب یخ زده
واز اطراف هم روش آب می پاشه مامان هم گیر داده بیا یه عکس
بنداز
وایستادیگه اینقدر ادا در نیار عزیز من
وتعجب آبجی
واینم من ودایی معروف به سانتافه من
جریان اینه که من دایی رو خیلی دوست دارم وهمش دوست داشتم بغل ایشون
باشم واز آنجایی که خیلی معروف وباحالم وطرفداران زیادی رو به خود جذب کرده ام
وهرکی می خواست که من مال اونهاباشم وبه هر شکلی این افتخاررا به آنهابدهم
ولی چه کنم آغوش ایشان را به همه ترجیح می دادمودایی بعداز کلی خستگی می گفت
نمی دانم من سانتافه ام ودیگران پراید
این بود که دایی به سانتافه معروف شد
داییه سانتافه ای
اینجا هم که اخر راه بود وباید دیگه بر می گشتیم وآقای پدر رفته بودند پایین ووقتی
آبجی برگشت دید بابا پایینه رفته اونجا وایستاده میگه الا وبلا منم می خوام برم
پایین هیچ کس هم جرآت نداره بهش نزدیک بشه چون عقب عقب که بره می افته
پایین وبه گفته خودش دیگه فاطمه چییییییییییییییییی ؟نداریییییییییییییییم
نگاه بابایی رو ببین خوب که کمرش درد بود ولی خودش می گفت هرکی نیومد پایین
واون پایین وندیده نصف عمرش تلف شده ولی نمی دونه که اون بالا چقدر زیبا بود
چندتا از منظره های زیبای آبشار مارگون
موقع برگشتن از آبشار مارگون تقریبآ ساعت ١٢ ظهربود که رفتیم ویه باغ برای
چندساعتی کرایه گرفتیم استراحت ونهار وبعدهم ساعت ٥ بود که حرکت کردیم
خوبیش این بود که هرجا می رفتیم آب بود وباب میل فاطمه خانم اینجا هم بعد
از عوض کردن سومین لباسش که هی خیس می کرد ومامان بیچاره هی عوض
می کرد
آبش یخ بود وفاطمه به این آب خوب عادت کرده بود
موقع برگشتن یه باران حسابی زد وما حسابی کیف کردیم فاطمه هم که همش
تو ماشین خواب بود واز این باران تابستانی فیض نبردن ودایی پفک وچیپس خرید
ومن هم برای اولین بار پفک رو مزه مزه کردم خیلی هم خوشمزه بود
بابای ناخلفمان مارااز خوردن پفک منع کرد ومن زار زار گریه می کنم شاید که دلشان
به رحم آید ودوباره به مابرگرداننداای سنگ دل
واکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم
ونتیجه می گیریم که هیچ کس بهترازمادر نیست ممنون مادر جان
بعداز مارگون رسیدیم به سپیدان باز شهر مورد علاقه مامانم شهر خوش آب وهوا وتمیزی
هست ولی از بد شانسی مامان باران تندی بود ونتوانستیم توقف کنیم
واز مردها هم بگویم که نزدیک بازار که رد شدن شروع کردن حرف زدن که حواس زنهارو
پرت کنند که یه وقت به بازار فکر نکنن ونبینند ولی نمی دانند که دردیدن بازار تیز بین
تراز مردها ستن ودیدن بازار چشم اونارو چهارتا میکنه ولی بیچاره ها نتونستن کاری
از پیش ببرن وخودرا سریع خارج از شهر یافتن تازه یه پارک خیییییییییییییلی خوشگل
هم از ماصلب شد
راستی اون روز تازه ٩ ماهگیم تمام شده بود ورفته بودم تو ماه دهم ومامان قول داد
که یه جشن کوچولو توراه بگیرن این بود که بستنی خانه زنیان معروفترین وخوشمزه
ترین بستنی این شهررا ترجیح دادن واما عمو محمود این اجازه را نداد وخودش همه
را به صرف بستنی خوشمزه دعوت کرد
وکلی دست وهورا کشیدن وعمو با بابایی هم رقاص جشن ما بودند وبرای تک
پسرمامان رقصیدن اونم زیر باران تابستانی که چقدر هم چسبید
ببخشید مامانم معمولآدر جاهایی که ذوق زده میشه همه چیز یادش میره وباز
از این صحنه هاهم عکس ننداخته
اینم از سفر ما امیدوارم از پست بالا بلند ما خسته نشده باشید