محمدرضا :شاید که مخترع شدم
سلام
اینبارمامانم چندتا عکس گذاشته از شیطنتهای من که نشان
دهنده پیشرفت من وشاید که من مخترع وبعدش دانشمند ویا
پروفسورشوم ودیگر نمی گویم زیراکه من مرد متواضع ای هستم
نباید زیاد از خودم تعریف وتمجید کنم
من محمدرضا مخترع خواهم شدچون به کارهای الکتریکی ومکانیکی وامثال آنهادر
کل علاقه شدید دارم
چونکه هرچی را که یافتم بی دریغ دست به کار خواهم شد یابازش می کنم ویا اگر باز
است می بندم حالا بماند که یادرستش می کنم ویا خراب
این گوشی رو که مشاهده می فرمایید گوشی خاله جان فاطمه هست که چندروزپیش
اومده بود خونمون وگوشیش رو باز کرده بود که کارت ممریشو دربیاره منم دیدم تمام دل
ورودش ریخته بیرون داشتم می بستمعاشق این کارام
انگارخاله متوجه شده داره ازم عکس میگیره بهتره سرمو بلندنکنم به کارم ادامه بدم
خخخخخخخخخخخخخخخخخخ فکر میکنه من نمی دونم داره چیکارمیکنه ولی
این بار مدرک جرم مال خودشه ومن دارم درست می کنم
این که باطریشو اره اول اینو جا می ندازم
خوبه دارم موفق میشم
خوب حالادرشو هم که بذارم دیگه درست میشه
اهااااااااااا درست شد هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا
حالا یه زنگ بزنم به مامانم که منو باز اینجا گذاشته رفته بازار نمی دونم بچه
برای چیش بود که هرجا میره منو دک می کنه
این تولد سینا پسر عمه شهربانو که شب جمعه بود وفکرکنم چهارمین تولدی بود که
من می رفتم وبه من وبچه ها خیلی خوش گذشت
اینم سیناوآبجی نازم واون عقبی هم ابوالفضل پسر عمه سکینه که داره براصندلی
گریه می کنه واینو بگم که همیشه برابه دست آوردن یه چیزی اینقدر گریه می کنه
که همه کلافه میشن وباید براش محیا کنن
واینم یه نی نی هم سن وسال من که پسر پسر عمه سیناهست واینم بابای سینا
همه عکسهالرزش دارن این یکی بهتراز بقیه بود چون من بغل مامانم بودم واز بس
می رقصیدم مامانم نتونست عکس خوب بندازه
اینم من بغل آقارضا پسر عموم هستم
حسین پسر عموداداش آقارضا که پیش هیچ کس نمی رفت که آخر
مراسم داشت خودمونی میشد
خداراشکر بالاخره ما خنده خوشگل آقاحسین رو هم دیدیم
اینم از ژشتهای فاطمه که مامانم بهش گفت برو برقص گفت نچچچچچچچچچ
ولی بعدچنددقیقه اومدوگفت مامان من ژست می گیرم شما عکس بنداز
فدای آبجی با اون دلبریهاش
منم این شکلی شدم
متعجب از دست دخترهای این زمونه
وبعد مراسم جشن بادکنکها که هرکی دوتا بادکنک سهممون شد وهمه
بچه هابه جنگ هم افتادند ومنم که نمی تونستم برم وسط این گوشه نشستم
بادکنکمو فشار میدم ولی همینکه تو حیاط خودمون رسیدیم مامان باسوئچ تو دستش
زد ترکند ولی نفهمید که قلبمو ازجا کند
اینجاهم که دوشب پیش یعنی شب شنبه بود که آبجی دلش هوس کرد بره
خونه دایی روح الله بانرجس بازی کنه وواسی منم بد نشد اون دوتا دخترارفتن
تو اتاق نرجس وباهم بازی کنن منم تنهاموندم این بود که ماشین نرجس رو کش
رفتم وکلی بازی کردم تازه خیلی هم بهم خوش گذشت مامانم به زور منو پایین
آورد
مامان :بیا پایین عزیزم محمدم بیا می می بخور
من:نچچچچچچچچچچچچچچچ
راحتم
ا
نرجس وفاطمه که کلی با هم بازی کردن وموقع رفتن دوست نداشتن از هم جداشن
اخلاق این آبجی اینه که وقتی بر خلاف میلش می خواد از کسی که دوسش داره جداشه
نمی دونه چه جوری بیان کنه که من دوست ندارم ازش جداشم با بدخلقی با طرف مقابلش
برخورد می کنه انگار اون بهش گفته برو ولی کافیه بهش بگن خوب می مونیم یابا خومون
می بریمش چنان براش مزه می ریزه وتو بغل میگیرش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
مامانم بالشت می زاره جلو تلویزیون که من نرم تو میز که خدایی ناکرده جاییم
زخمی شه ولی من بالشتهارو می ندازم وهمینطور که مشاهده می کنید
مامانی:فدای اون نگاهت
این حرکت من مامان وبابامو خیلی سر ذوق میاره
دارم میگم بیا بیا بیا.................
به زبون خودم ددددددددددددددددددددددد
همتونو دوست دارم
اهاااااااااا اینم بگم که همیش من زیر کابینت دنبال یه چیزایی می گردم که
ممکنه رفته باشه اون زیر
وحالا یه چیزی دیدم ودارم سعی می کنم بردارم
وحالا هم من وآبجی خانم اسهال داریم ومامانم قراره ببرمون پیش دکتر البته اسهال
ما یه جورایی مشکوکه یعنی یه نصفه روز اسهال داریم یه نصف روز نداریم یه روز داریم
یه روز نداریم نمی دونم این دیگه چه جور اسهالی هست بریم ببینیم دکتر چی میگه