ماهگرد 11 ماهگی محمد رضا زیارت ضریح مبارک ابوالفضل عباس(ع)
سلام عزیز دلم محمدرضا عسل مامان
می دونی امروز چه روزیه؟
روزی بسیار قشنگ وخوب وبه یاد ماندنی
ا-اول اینکه امروز شما ١١ ماهگیت تموم میشه ومیرید تو ماه ١٢ و
یک ساله میشید ای مامان به قربونت که چه زود یک سال داره تموم
میشه
عزیز دلم ١١ ماهگیت مبارک
امروز ١١ ماهت تموم شد وداری کم کم قد میکشی وبزرگ میشی دیروز یکی از کارهای
جدیدت شروع شد تو اخرین روز ١١ ماهگیت خودت دستاتو زدی به زمین وبلند شدی
نمی دونی چقدر ذوق زده شدیم وحالا تا میگیم محمدرضا پاشو سریع پا میشی وبا
خوشحالی می خندی ودست می زنی ومی خوای شادیتو به اوج برسونی اینکه
می رقصی ومی خوری زمین
دیشب آقا جون مرتضی با مادر جون وعمه سکینه وعمو محمود اومده بودن خونمون چنان
ذوقی کرده بودی که تمام کارهایی که تا حالا بلد بودی به نمایش گذاشتی وهمه رو
خندوندی وذوق زده کردی اول که مرتب پا میشدی ونگاه همه می کردی ومی خندیدی
دوم اینکه انگشتهاتو رو لبت می کشیدی وبا لب خوشگلت آهنگ می زدی بعد یه انگشتتو
می ذاشتی رو لبت ومی گفتی بوووووووووه
سوم اینکه بای بای می کردی که من چقدر عاشق بای بای کردنتم صداشون می زدی
ها-ها-ها..... با ابوالفضل هم کلی بازی کردی تلفن رو برمی داری وبرعکس می گیری
وبازبان خودت حرف می زنی که چقدر خوردنی میشی عاشق بازی کردن با آبجی فاطمه
هستی تااین اندازه که با یه حرکت فاطمه به عنوان بازی می زنی زیر خنده وذوق می منی
فداتون بشم الهی
وخبر دوم اینکه امروز ضریح حضرت ابوالفضل عباس(ع) رو که در ایران درست کرده بودن
ومی خواستن ببرن کربلا بعد چندروز رسید به شهر ما واز ساعت ٨ صبح مردم تو خیابونها
بودن ومراسم برگذار بود وچه جمعیت زیادی هم برا استقبال جمع بودن ولی من نمی دونم
چرا فراموش کردم تا اینکه ساعت یازده ونیم زن دایی مریم مامان فاطمه بهم زنگ زد که من
شمارو ندیدم نیومده بودی؟ اونوقت که زدم تو سرم که ای وای دیگه هوش وحواس برام نمونده
یادم رفته بودحالا چکار کنم گفت دارن می برن مردم هم دنبالشن اگه بری شاید بهش برسی
منم در عرض سه سوت آماده شدم وبدون اینکه سرووضع شماهارو درست کنم قسمت شد
و رفتیم تو کوچه پس کوچه ها باسرعت ٦٠تا٨٠می رفتیم تااینکه جلوشون دراومدیم ومن حالم
یه جور غریبی شد وقتی ضریح رو دیدم ماشینو پارک کردم ومحمدرضا بغلم بغلم وفاطمه تو
دستم وبا یه حال عجیبی افتادمیم به دنبالشون باور نمی کنید خیلی وقت بود اینقدر پیاده راه
نرفته بودم اصلآ نفهمیدم وقتی رسیدیم اول شهر کنار مزار شهدای گمنام توقف کردن برا نماز
ظهر اون وقت بود که خاله فاطمه مارو دید ومحمدرضارو ازم گرفت ودادبه یکی از اون آقایونی که
بالای کانتینر بودن وتبرک کردن عکسشو گرفتم ولی متآسفانه به خاطر مشکل سیودر سیستم
الان امکانش نیست بذارم بعدآ می ذارم
فاطمه هم از بس محو تماشا بود اول نفهمید که چقدر کشان کشان به دنبالمون راه می رفت
ولی موقع برگشت همش می گفت مامان خسته شدم ولی مجبور بودیم دوباره کلی راه بریم
تا به محل پارک ماشین برسیم ولی من اصلآ خسته نشدم
قربون ابوالفضل عباس بشم که نذاشت دلم بشکنه ویه عمر حصرت ندین ضرحشو بخورم در
دقیقه ٩٠ نصیبم کرد ومنم فیض بردم من فقط ضریحشو دیدم حالم دگرگون شد وصحنه عاشورا
رو جلو چشمانم مجسم می کردم انشالله قسمت همه شما وما بشه بریم زیارت این بزرگان
وامامان معصوم امین
امروز چه عید خوبی بود همراه با ورود ضریح حضرت ابوالفضل عباس به
شهرمون وتموم شدن ١١ ماهگی محمدم و قدم گذاشتن در ماه ١٢