فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

خاطرات بعد از تولدفاطمه

1391/3/27 16:48
779 بازدید
اشتراک گذاری

                                       

وقتی تولد شدی روز اول که از بیمارستان اومدیم خونه

دوروبرمون شلوغ بود شب که شدهمه رفتن خونشون

عمه سلیمه که دیگه شده بود دختر بزرگمون پیشمون

موند وعمه شهربانو باپسر4ماهش هم موند تا اون موقع

خونشون سعداباد بود شب موقع خواب فرشته کوچولوی

من خیلی گریه می کرد انگار دل درد داشتی

منم هم زمان بهات دل درد شدید گرفته بودم 

نمی دونستم علتش چی بود عمه ازم سوال کرد............

                                                                      

تو بیمارستان غذا چی بهت دادن گفتم

سوسیس بندری کلی بدوبیراه

 بهشون گفت که این غذا باد داره دل درد داره مگه

مغز ندارن که به یه زن تاز ه فارغ شده این غذارو دادن

اونوقت بود که فهمیدم از غذای بیمارستان بودسینا پسر

عمه هم نمی دونم چش بود اون شب خیلی بی قراری

وگریه می کرد عمه مونده بود به ما کمک کنه

ولی بیچاره یکی می خواست به خودش کمک کنه

خلاصه که تا صبح یک بار رودوش من بودی یک بار

رودوش بابایی بابایی هم شبایی که زیاد گریه

می کردی با من بیدار بود وکمکم می کردمن

تواین بین کمی افسردگی گرفته بودم

که با کمک بابایی خوب شدم بابایی خیلی بهم

می رسید واصلآولم نمی کرد نمی ذاشت کار کنم

همش می گفت باید استراحت کنی وبه خودت

ودختر گلم برس

تواین بین عمه هم خیلی برامون زحمت کشید

توافسردگی هام کمی بد خلقی باهاش کردم

 ولی به خدادست خودم نبود اینا همش عوارض بد

سختی زایمان بود خدا منوببخشه

کوچولوی مامانی بعداز این که شدی 17روزه

بابااحمدت که قربونش برم چقدر برای منو شما

زحمت کشید مرخصیش تموم شد باکلی ناراحتی

رفت سر کار وماتنهاشدیم ولی هرشب زنگ می زد

تواین مدت شما هم اروم اروم بزرگ شدی

من خیلی بهت می رسیم چون وزنت خیلی کم بود

وقتی خواب بودی بلندت می کردم هریک ساعت

بهت شیر می دادم درعرض 15روز یک کیلو ونیم

وزن اضاف کردی

خیلی خوشحال شدم

می خواستم تابابات بیاد کلی بزرگ شده باشی

حالا دیگه بارفتن بابااحمدحوصلمون کمتر سر

می رفت چون اینقدرسرمونو گرم خودت می کردی

که وقت نداشتیم به تنهایی فکر کنیم

خودمونیما شبا خیلی گریه می کردی ومن برات اشک

می ریختم

اینا همش خاطراتیه که وقتی بزرگ شدی دلمون

برای لحظه به لحظش تنگ میشه گل خوشگلم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کورش
23 خرداد 91 17:22
سلام عریزم چه قدر زیبا نوشتی همش پر از احساس هستش
مامان کوروش
23 خرداد 91 21:52
سلام ناهید جون منم سختی زیاد کشیدم سر کوروش ولی همیشه خدا با ماست وقدرتشو بهمون میده همون یه نگاه بچه ها به تمام زندگیمون میارزه وتمام این سختی ها رو از یادمون میبره فقط توکلت به خدا باشه عزیزم


مرسی مامان کورش عزیز بازم ممنونم از دلداریات
مامي سويل
24 خرداد 91 10:12
عزيزم تولدت مبارك
چه خوشگلي ماشالله عزيزم

مرسی مامان سویل گل مامانی یادتون رفته آدرس وبتونو بذارید آخه من چه طور بیام پیشتون

مامان زهره
24 خرداد 91 11:10
بوس بوس بوس براي فاطمه جون چقدر ناز افتاده

مرسی مامان زهره خوب

مامان زهره
28 خرداد 91 8:59
گلهاي روز عيد زودتر تقديمتون كردم
مامان کوروش
28 خرداد 91 14:51
ناهید جون بازم سلام بیا وب من تو پیوندهای روزانه اموزه های اخلاقی رو کلیک کن برو مطلب گزاشته مخصوص خودت برو بخون
مامان عسل و آریا
30 خرداد 91 1:02
فدای این فرشته.خدا حفظش کنه براتون.بوسش کن از طرفم خاله جونی