خاطرات بعد از تولدفاطمه
وقتی تولد شدی روز اول که از بیمارستان اومدیم خونه
دوروبرمون شلوغ بود شب که شدهمه رفتن خونشون
عمه سلیمه که دیگه شده بود دختر بزرگمون پیشمون
موند وعمه شهربانو باپسر4ماهش هم موند تا اون موقع
خونشون سعداباد بود شب موقع خواب فرشته کوچولوی
من خیلی گریه می کرد انگار دل درد داشتی
منم هم زمان بهات دل درد شدید گرفته بودم
نمی دونستم علتش چی بود عمه ازم سوال کرد............
تو بیمارستان غذا چی بهت دادن گفتم
سوسیس بندری کلی بدوبیراه
بهشون گفت که این غذا باد داره دل درد داره مگه
مغز ندارن که به یه زن تاز ه فارغ شده این غذارو دادن
اونوقت بود که فهمیدم از غذای بیمارستان بودسینا پسر
عمه هم نمی دونم چش بود اون شب خیلی بی قراری
وگریه می کرد عمه مونده بود به ما کمک کنه
ولی بیچاره یکی می خواست به خودش کمک کنه
خلاصه که تا صبح یک بار رودوش من بودی یک بار
رودوش بابایی بابایی هم شبایی که زیاد گریه
می کردی با من بیدار بود وکمکم می کردمن
تواین بین کمی افسردگی گرفته بودم
که با کمک بابایی خوب شدم بابایی خیلی بهم
می رسید واصلآولم نمی کرد نمی ذاشت کار کنم
همش می گفت باید استراحت کنی وبه خودت
ودختر گلم برس
تواین بین عمه هم خیلی برامون زحمت کشید
توافسردگی هام کمی بد خلقی باهاش کردم
ولی به خدادست خودم نبود اینا همش عوارض بد
سختی زایمان بود خدا منوببخشه
کوچولوی مامانی بعداز این که شدی 17روزه
بابااحمدت که قربونش برم چقدر برای منو شما
زحمت کشید مرخصیش تموم شد باکلی ناراحتی
رفت سر کار وماتنهاشدیم ولی هرشب زنگ می زد
تواین مدت شما هم اروم اروم بزرگ شدی
من خیلی بهت می رسیم چون وزنت خیلی کم بود
وقتی خواب بودی بلندت می کردم هریک ساعت
بهت شیر می دادم درعرض 15روز یک کیلو ونیم
وزن اضاف کردی
خیلی خوشحال شدم
می خواستم تابابات بیاد کلی بزرگ شده باشی
حالا دیگه بارفتن بابااحمدحوصلمون کمتر سر
می رفت چون اینقدرسرمونو گرم خودت می کردی
که وقت نداشتیم به تنهایی فکر کنیم
خودمونیما شبا خیلی گریه می کردی ومن برات اشک
می ریختم
اینا همش خاطراتیه که وقتی بزرگ شدی دلمون
برای لحظه به لحظش تنگ میشه گل خوشگلم