فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

ماجرای قبل از تولد نی نی خوشملمون

1391/8/29 19:19
497 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوبم ودوستان عزیزم ونی نی های خوشملوم

می خوام جریانات این چند روزی رو تو وب ثبت کنم امیدوارم که

اگرزیاد شد خسته نشوید اخه نمی شه ار بعضی اتفاقات گذشت

 ولی می دونم که شما با حال تراز اونی هستید که من فکرش رو

می کنم

 

همسری یه هفته دیگه مرخصی استهلاجی گرفت به خاطر این که

برای تولد این وروجک اینجا باشه ولی مرخصی تموم شد ونی نی

شیطون نیومد نمی دونم چه مشکلی با این بابای مهربون داره روز

سه شنبه باید می رفت ولی دوباره یه ماموریت یک روزه از طرف شرکت

مانع رفتنش شد که چهارشنبه رفت ولی باز هم نیومد این بچه فیل

 

بابا صبح چهارشنبه رفت که موقع خداحافظی داشت بهم شک وارد

می شد قلبم داشت از جا کنده می شد نتونستم خودمو کنترل کنم

بغضم ترکید بعداز روبوسی وخداحافظی اشکم مثل باران جریان داشت

سعی کردم احساسات واشکهایم را از دید بابایی پتهان کنم ولی نشد

 ومنو زیر چشمی می پایید موقع بیرون رفتن از در حیاط توقف کرد با اشاره

دست گفت چیه منم نتونستم چیزی بگم با اشاره سرو دست گفتم

هیچی خواهش کردم که زود بره نمی خواستم بیشتر از این دلش بشکنه

 بغض را تو چهره اش و اشک تو چشمانش دیدم بابایی رفت

ومن موندم با هزاران آرزو ونقشه هایی که بدون وجودش امکان پذیر نبود

تو این مدتی که منو بابا احمدی پیوند مشترک داشتیم اینقدر گریه نکرده

بودم قلبم داشت از جا کنده می شد اومدم تو اتاق کلی گریه کردم ولی

 سبک نمی شدم اخه مهمترین لحظه زندگیم رو از دست داده بودم فاطمه

هم خواب بود مجبور شدم خودمو مشغول کنم آخه استرس برام خیلی بد

بود هنوز اشکم جاری بود که بعداز تقریبآ٣٠دقیقه بعد بابایی دوباره برگشت

تعجب کردم گفتم چی شد که برگشتی گفت مدارک ماشینو جا گذاشتم

چند دقیقه ای دور خودش گشت احساس کردم نمی تونست با این حال

وهوا بذاره بره ولی باید می رفت خدا به همراهت عزیزم

بابارفت من و فاطمه دوباره تنها موندیم باران هم شروع به باریدن کرد فاطمه

هم بیدار شد وقتی سراغ بابا رو گرفت ومن گفتم رفته سر کار بهانه گرفت

خوب حالا یکی می خواد اونو اروم کنه دلم پر از غصه شد این بود که بردمش

تو حیاط که تو هوای بارانی برای خودش بازی کند تا شاید از این حال وهوا

بیرون بیاد برای من چهارپایه اورد پشت در حیاط گذاشت گفت شما اینجا

بشینید منم برم تو کوچه یه کم بازی کنم قربونش برم که خوب حال منو درک

می کنه می دونه که من نمی تونم رو پاهام وایسم

این کارو کردم ولی حالم زیاد خوب نبود نمی تونستم زیاد بشینم محمد رضا

تو شکمم جمع می شد وشکمم صفت می شد ودوباره شل می شد

 نمی دونم چه اتفاقی داشت می افتادواقعآحال مساعدی نداشتم راضی

 کردن فاطمه خیلی سخت بود که برگردیم تو اتاق ولی راضیش کردم و

کمی استراحت کردم وبعد هم بقیه تزیینات اتاق نی نی رو کامل کردم و

اتاق رو تمیز کردم شاید این اخرین فرصتی باشه که من می تونستم روی

پا باشم

خوب دوستان گلم هم اینکه مطالب زیاد شد وهم اینکه خسته شدید

 جریانات جدی تررو تو پست بعدی می نویسم

خسته نباشید اگه با ما همراه باشید ممنون میشم می بوسمتون

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان ابوالفضل
28 آبان 91 0:10
برای تاتنه گلی.
آیینه
28 آبان 91 19:59



مرسي كه سرزديد
مامان امیر مهدی (سوده)
29 آبان 91 0:14
وایییییییییییییییییییی خدا مرگم بده چه لحظات سختی عزیزم.

خدانكنه عزيزم تقديرمنم اين بودديگه سوده جون
مامان ریحان عسلی
7 آذر 91 18:07
سلام آخی چه لحظات دردناکی خداروشکر تموم شدن