ماجرای قبل از تولد نی نی خوشملمون
سلام به دوستان خوبم ودوستان عزیزم ونی نی های خوشملوم
می خوام جریانات این چند روزی رو تو وب ثبت کنم امیدوارم که
اگرزیاد شد خسته نشوید اخه نمی شه ار بعضی اتفاقات گذشت
ولی می دونم که شما با حال تراز اونی هستید که من فکرش رو
می کنم
همسری یه هفته دیگه مرخصی استهلاجی گرفت به خاطر این که
برای تولد این وروجک اینجا باشه ولی مرخصی تموم شد ونی نی
شیطون نیومد نمی دونم چه مشکلی با این بابای مهربون داره روز
سه شنبه باید می رفت ولی دوباره یه ماموریت یک روزه از طرف شرکت
مانع رفتنش شد که چهارشنبه رفت ولی باز هم نیومد این بچه فیل
بابا صبح چهارشنبه رفت که موقع خداحافظی داشت بهم شک وارد
می شد قلبم داشت از جا کنده می شد نتونستم خودمو کنترل کنم
بغضم ترکید بعداز روبوسی وخداحافظی اشکم مثل باران جریان داشت
سعی کردم احساسات واشکهایم را از دید بابایی پتهان کنم ولی نشد
ومنو زیر چشمی می پایید موقع بیرون رفتن از در حیاط توقف کرد با اشاره
دست گفت چیه منم نتونستم چیزی بگم با اشاره سرو دست گفتم
هیچی خواهش کردم که زود بره نمی خواستم بیشتر از این دلش بشکنه
بغض را تو چهره اش و اشک تو چشمانش دیدم بابایی رفت
ومن موندم با هزاران آرزو ونقشه هایی که بدون وجودش امکان پذیر نبود
تو این مدتی که منو بابا احمدی پیوند مشترک داشتیم اینقدر گریه نکرده
بودم قلبم داشت از جا کنده می شد اومدم تو اتاق کلی گریه کردم ولی
سبک نمی شدم اخه مهمترین لحظه زندگیم رو از دست داده بودم فاطمه
هم خواب بود مجبور شدم خودمو مشغول کنم آخه استرس برام خیلی بد
بود هنوز اشکم جاری بود که بعداز تقریبآ٣٠دقیقه بعد بابایی دوباره برگشت
تعجب کردم گفتم چی شد که برگشتی گفت مدارک ماشینو جا گذاشتم
چند دقیقه ای دور خودش گشت احساس کردم نمی تونست با این حال
وهوا بذاره بره ولی باید می رفت خدا به همراهت عزیزم
بابارفت من و فاطمه دوباره تنها موندیم باران هم شروع به باریدن کرد فاطمه
هم بیدار شد وقتی سراغ بابا رو گرفت ومن گفتم رفته سر کار بهانه گرفت
خوب حالا یکی می خواد اونو اروم کنه دلم پر از غصه شد این بود که بردمش
تو حیاط که تو هوای بارانی برای خودش بازی کند تا شاید از این حال وهوا
بیرون بیاد برای من چهارپایه اورد پشت در حیاط گذاشت گفت شما اینجا
بشینید منم برم تو کوچه یه کم بازی کنم قربونش برم که خوب حال منو درک
می کنه می دونه که من نمی تونم رو پاهام وایسم
این کارو کردم ولی حالم زیاد خوب نبود نمی تونستم زیاد بشینم محمد رضا
تو شکمم جمع می شد وشکمم صفت می شد ودوباره شل می شد
نمی دونم چه اتفاقی داشت می افتادواقعآحال مساعدی نداشتم راضی
کردن فاطمه خیلی سخت بود که برگردیم تو اتاق ولی راضیش کردم و
کمی استراحت کردم وبعد هم بقیه تزیینات اتاق نی نی رو کامل کردم و
اتاق رو تمیز کردم شاید این اخرین فرصتی باشه که من می تونستم روی
پا باشم
خوب دوستان گلم هم اینکه مطالب زیاد شد وهم اینکه خسته شدید
جریانات جدی تررو تو پست بعدی می نویسم
خسته نباشید اگه با ما همراه باشید ممنون میشم می بوسمتون