فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

خرید...................کامل شد

سلام به شکوفه های نو بهاریم ودوستان گل بهاریم همگی خوبی؟ اینجا که چندروزی از بوی بهار خبری نبود وهمش تابستون بود گرمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ولی به لطف خدای مهربون امشب کلی هوا با حال شده پنجره ها بسته اند هوا یه کم بارانیه با وجود اینکه ساختمون ما از همه خونه هایی که رفتم خیلی گرمتره هرکی وارد میشه میگه وای چقدر خونتون گرمه ولی ما به گرماش عادت کردیم خوب پیشاپیش عیدرو به همه دوستان خوب ومهربون وخانواده گرامیشون تبریک میگم سالی خوب داشته باشید همراه با سلامتی خوب حالا بریممممممممممممممممم دیروز دوتا لباس مجلسی داشتم که تموم شد اومدن بردن از فکرش راحت شدم که به...
16 اسفند 1391

نمیشه که دیگه بیمار نشید؟

سلاااااااااااااااااااام کوچولوهای نازم  بازم معذرت می خوام که چندروز نیومدم آخه از بس گرفتارم که شب خسته وکوفته زود خوابم میبره که نای اومدن به نت رو ندارم مریضیه شما شیطون بلاها یه طرف خیاطی وکار خونه ودر کل مسئولیت خونه وقتی بابایی نیست هم یه طرف خونه تکونی هم که مونده حالا مجبورم اتفاقات همه این روزهارو همه رو یک جا بنویسم  امیدوارم که خسته نشید برای دیدن بقیه مطالب وعکسها ا روز پنجشنبه از صبح باز خیاطی اشپزی ورسیدگی به کار خونه عصر هم که سه تایی رفتیم بیرون برای خرید یه خرت وپرتهایی و وسایله ترشی اخه دلم لک زده براترشی خانگی شب هم تر...
14 اسفند 1391

روز شماری دیگر............

سلااااااااااااااام گلهای بهشتی ناناز خانم وگلابتون مامانی بابایی دیروز رفت سر کار ومعلوم نیست کی بیاد مدتی که پیش ما بود به بودنش عادت کرده بودیم حالا که رفته حسابی دلمون گرفته صبحها که شما خوابید میرم تو گارگاه خیاطی مشغول میشم تو این بین غذا هم درست می کنم تازه یکی دوبار هم داداشی بیدار میشه بهش شیر میدم خوابش می کنم عصر هم اگه شد باز مشغول خیاطی میشم امروز هم تا ظهر گارگاه بودم بعداز ظهر هم سه تایی رفتیم خونه آقا جون حیدر داداشی روگذاشتیم پیش مامانم رفتیم خرید یه کم برا خونه خرید کردیم چند تا هم لباس برا خودتو داداشت خریدم ولی خرید اصلی هنوز مونده     شب هم خونه آقا جون م...
9 اسفند 1391

شیرین کاری فاطمه و یادی از کوچکیهاش به روایت تصویر

سلام امروز یک شنبه 6 اسفند91 است آخرین فصل زمستون داره تموم میشه وبهار زیبا در راه هست بهاری که با اومدنش غبار غم وخستگی رو از تن همه مامی زداید وشادی رو به کلبه دلمون هدیه می دهد از همین حالا برای سلامتی خوشبختی وسعادتمندی همه گلهامون وهمه پدرهاومادران مهربون دعا می کنم سالی خوش همراه با سلامتی داشته باشید که هیچ چیز بهتراز سلامتی نیست   واما از جوجوهای خودم خدارا شکر خوبید فاطمه گلی شماهم که دیگه خوب شدید البته هنوز دارو مصرف می کنید تا دوره درمانت تموم شه دیشب رفته بودیم خونه عمو عباس بحرینی دوست بابایی کلی با ساینا بازی کردید ساینا جون بسیار دختر مودب ومهربونیه بر خلاف بیشتر ...
6 اسفند 1391

بهبود بیماری فاطمه گلی

سلام وصد سلام به موش موشیهای گلم که با شماست که نفس می کشم وبا هرنفس شما زنده ام نمی دونید اگر شما نبودید الان من چه حالی داشتم من عاشق بچه ام خدایا دوستت دارم بی نهایت وشکر به خاطر این همه لطف پس سپاس مرابپذیز وهرکس بچه نداره خدایا بهش بده وهرکی هم داره برایش حفظ کن خدایا بچه های من رو هم به من ببخش وهمیشه سالم باشن وهمه بچه های دنیا الخصوص بچه های نی نی وبلاگ بعد از اینکه فاطمه بیماری اسهال واستفراغش برگشت دوباره بردیم پیش دکترش اونم 4تایی دیروز صبح بعداز کلی استفراغ واسهال کلی منو بابایی رو ترسوندی وقتی آماده شدی که برید گریه کردی که باید همه با هم بریم ...
4 اسفند 1391

بیماری..........

سلام سلام به بچه های گلم وبه دوستان خوبم دلم می خواست همیشه از خوشی وسلامتی بنویسم ولی نمیشه به گفته مادرجون میگه بیماری مال آدم مسلمون ومومنه این چندروز همش گرفتار دکتر بودیم هفته گذشته که اسهال واستفراغ داشتی فاطمه گلی شمارو میگم تا یک هفته دارو مصرف کردی به ظاهر که خوب شدی ولی دیروز صبح ساعت شش بیدارشدی گفتی مامان جیش دارم همین که بردمت دستشویی افتادی به استفراغ اول فکر کردم به خاطر مهمونی شب قبل بوده که تخمه خوردی گفتم مامان چقدر بهت گفتم تخمه نخور گوش ندادی حالا ببین حالت بهم خورده بعدش گرفتی خوابیدی بابایی هم که ساعت 8رفت بیرون دوباره بلند شدی این بار اسهال داشتی بد جوری هم، ترسیدم خدایا...
3 اسفند 1391

تولد ت مبارک ............

سلام به گلهای زندگیم چه قدر خوشحالم که تونستم بازم بیام براتون بنویسم این دو سه روز اصلآ حالم خوب نبود حوصله نداشتم یه کم غصم گرفته بود ولی دارم خودمو جمع وجور میکنم حالم بهتر شه ولی بیشتر نگران شما  فاطمه گلی هستم خیلی حساس   شدی مخصوصآ وابسته به بابایی الان هم که وضع کار شرکت بل کل به هم ریخته   فعلآفقط بابایی سرکار هست البته اونم تو هواست به همین خاطر اعصابش داغونه هروقت بابایی بخواد بره بیرون دنبالش گریه می کنی یا مجبور میشه با خودش ببرتت یا اینقدر گریه می کنی که به زور آرومت می کنم یا اینکه میگی باید چهارتاییمون با هم بریم حالا هر جا که می خواد باشه قربونت بره مامانی که چقدر با م...
29 بهمن 1391