فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

یه روز شماردیگه از زندگی فاطمه گلی

بازم سلام امروز 5شنبه هست بابایی بعداز ظهرسه شنبه اومد مرخصی بازم جمعمون جمع شد وخوشحال ای ول خوش به حالمون شد یه مهمان عزیز تو ماه رمضان اخه بابایی بیشتراز اینکه پیش ما باشه سر کاره حالا عید تو دختر گلمه که از سروروی بابایی بالاوپایین می پری وقتی بابایی اومد بیداربودی کلی ذوق زده شدی یهوگفتی سلام علیککککککککککککککککککم بعدپریدی تو بغل بابایی بعد تو اغوش فشردیش وهمینجوری از ته دل می خندیدی................... عصر هم که سه تایی رفتیم خونه اقاجونت یکی دو ساعتی نشستیم افتار هم که خونه خودمون بودیم شب من تادیر وقت بیدار بودم وکار تو آشپزخونه که تموم نمی شد شما گلم هم تایه ادم بیدار هست خواب ن...
6 مرداد 1391

تولدت مبارک خاله جان

  سلام الان دوهفته ای میشه که من نتونستم درست وحسابی بیام اینجا آخه سیستم روبردیم یه موسسه که درستش کنن ولی به قولی اقا تشریف بردن مسافرت نمی دونم چیکار کنم دیروز که پنج شنبه بوداومدم خونه خواهرم که دیدم خواهرم یهویی تصمیم گرفت برای دختروپسرش صالحه که 2سالشه ورضا که 5سالش تموم شد جشن تولد بگیره البته قرار بود سه روز پیش که تولدش بود بگیره ولی شوهرم خواهرم همراه شوهرخواهرش که قرار بود قلبشو عمل کنه رفته بود شیراز........................... برای بقیه مطالب ودیدن عکسها دیروز که بابایشون تشریفشو آورد دیشب هم یه جشن مفصل گرفتن منم از قبل کادو رو خریده بودم اماده بود دیگ...
3 مرداد 1391

ماجرای رفتن فاطمه به پارک

  دیروز ٤شنبه 17 خرداد به فاطمه قول دادم که اگه خوب غذا بخوره ببرمش پارک همین کاررو هم کردم از وقتی شنیدکه می خوام ببرمش پارک از خوشحالی می گشت وهی منو بوس می کرد وهی به من می گفت اگه دختر خوبی باشی می برمت پارک برات ولاشک(لواشک)می خرم برات توسک(پفک) می خرم می برمت هان بزرگ(ماشین بزرگ) منم از بامزگیهاش کلی می خندیدم با یکی از مامانای همسایه که با من دوسته رفتیم حوری خانم یه پسرشیطون  وناز داره اسمش عرفانه  تو پارک کلی با هم بازی کردن اولش که بردیمشون تو پارک بادی اینم عکساتون البته خوب نشدن   عزیزم چه خوب الا میرید اینم عرفان کوچولو ...
21 خرداد 1391

فاطمه بازم کلاغه میشه

دیروز عصر من وفاطمه گلی رفتیم نون اسنک بخریم که شب اسنک درست کنیم چون دلم خیلی هواکرده بود ولی متاسفانه نونواییش تعطیل کرده بود به جاش نون سنگک گرفتیم ازون جا رفتیم دنبال عمه الهه محل کارش توکافینت بعدش با هم برگشتیم خونه آخه وقتی بابااحمدی سرکاره عمه فاطمه گلی میاد پیشمون که تنها نباشیم شام که خوردیم بعداز دیدن تلویزیون کم کم موقع خواب شد منم کلیدهارو برداشتم ورفتم که درحیاط روقفل کنم یادم افتاد که فرمون ماشینو قفل نکردم سوئیچ ماشینو برداشتم رفتم بیرون فاطمه هم دنبالم راه افتاد هرچی گفتم بروتوالان میام گوش نداد دختره شیطون بلا   گفتم حالا که اومدم بیرون بذار ...
15 خرداد 1391