تولدت مبارک خاله جان
سلام
الان دوهفته ای میشه که من نتونستم درست وحسابی بیام اینجا آخه
سیستم روبردیم یه موسسه که درستش کنن ولی به قولی اقا تشریف
بردن مسافرت نمی دونم چیکار کنم دیروز که پنج شنبه بوداومدم خونه
خواهرم که دیدم خواهرم یهویی تصمیم گرفت برای دختروپسرش صالحه که
2سالشه ورضا که 5سالش تموم شد جشن تولد بگیره البته قرار بود سه روز
پیش که تولدش بود بگیره ولی شوهرم خواهرم همراه شوهرخواهرش که قرار بود
قلبشو عمل کنه رفته بود شیراز...........................
برای بقیه مطالب ودیدن عکسها
دیروز که بابایشون تشریفشو آورد دیشب هم یه جشن مفصل گرفتن منم
از قبل کادو رو خریده بودم اماده بود دیگه نمی خواستم برم با عجله کادو
بگیرم لباس تولد صالحه رو هم خودم دوختم یه لباس هم برای فاطمه دوختم
که اگه عکس گذاشتم می تونیدلباسآشونوببیندواینکه متآسفانه خانواده شوهر
خواهرم هیچ کدوم نبودن عده ای در مسافرت به سرمی بردن عده ای هم
شیراز پیش مریضشون بودن یکی از خواهرشوهرش هدیه خانم هم که مریض بود
خلاصه حسابی جاشون خالی بود خیلی عکس از بچه ها انداختیم با موبایل که
اصلآ خوب نشد با دوربین هم از بس ورجه وورجه می کردن تعداد کمیشون خوب
شدن که من الان اوناروندارم غیراز چندتا که با موبایل گرفتم
نمایی از تزیین اتاق که آبجی فاطمه زحمتشو کشیده البته بادکنکهارو خود
رضا باد کرده
اینم کیک ارژانسی رضاوصالحه
رضا وصالحه که الهی قربونتون برم خاله جان انشالله صدساله شید
مامانی یادش رفته بود کلاه تولدو بیاره آخرمراسم یادش اومدکه کلی
ازش خندیدیم
خسته نباشی آبجی!!!!!!!!!!
ببین باروشن شدن فش فشها بچه ها چه ذوقی کردن
ناگفته نمونه ما بزرگترها هم ذوق کردیم همراه باهاشون جیق کشیدیم
ازسمت راست به چپ
فاطمه گلی فاطمه دایی الله کرم نرجس دایی روح الله محمد دایی بهرام رضا وصالحه
صالحه جان تولدت مبارک
لباس شماصالحه جون ببخشید زیاد خوب نشد البته من این جور فکر
می کنم چون دستم درد بود ارگانزا هم نبود که زیرش بزنم عجله عجله بود دیگه
اینم فاطمه گلی که چوب بستنی کرده تودهنش میگم مامان مگه
چوب بستنی خوردنیه درش بیار میگه نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم لباسی که باعجله دوختم مامانی یادت نره خیلی دستم درد
می کرد فقط 4ساعت طول کشیدتا گلهاشو درست کردم از ساعت 3بعداز ظهر تا7
چه ژستی گلی خانم!!!!!!!!!!!
دیشب ساعت 12رفتیم خونه که چون تنها بودم سینا پسر خواهرم همرام اومد
صبح ساعت 11 هم دوباره اومدیم خونه خواهرم زهره اخه یه حوض بزرگ تو
حیاطشون دارن منم که کلی تشک وپتو داشتم که باید می شستم دست
تنها هم که نمی تونستم اوردم که با کمک خواهرجونم تو حوض بشویم ولی
بیچاره نذاشت من نزدیک شم همه اونارو با اینکه روزه بود شست منم فقط
اتاقارو تونستم جاروبزنم بعدشم به بچه ها یعنی سینارضا وصالحه بچه های
خواهرم وفاطمه خودم قول دادیم که اگه نهارخوردن بریم تو حوض اب تنی کنیم
یک ساعت بعداز نهار خوردن 5تایی رفتم تو حوض کلی هم خوش گذشت
آخرش فاطمه رو به زور از آب بیرون آوردم که کلی گریه کردنه بابا خیلی بهش
خوش گذشته بود نمی خواست بیرون بیاد که!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینم آبتنی که قولشو بهتون داده بودم
نمی دونید چه کیفی داشت
خیلی خوش گذشت مگه نه بچه ها؟