فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

خاطره وجود یه فرشته کوچولوی دیگه قبل از تولد

1391/5/12 16:12
704 بازدید
اشتراک گذاری

 


یه روزصبح که ازخواب پاشدم ومثل همیشه قبل از اینکه 

تورختخواب بیرون بیام اولش تصمیم گرفتم..............

یه روزصبح که ازخواب پا شدم ومثل همیشه قبل از اینکه  تورختخواب بیرون بیام

اولش تصمیم گرفتم نهار چی درست کنم بعدش با خودم گفتم نهار روکه روبه راه

کردم میرم تو اتاق خیاطی کارای عقب موندمو انجام می دم بعدهم که فاطمه

بیدارشد ونهار خوردیم عصرمی ریم خونه مامان جونم شبم می مونیم فردا میایم

این تصمیم رو گرفتم وبلند شدم یهو که یاعلی گفتم وبلند شدم دنیادورسرم چرخید

نشستم سرم رو وسط زانوهام گرفتم تابهترشم همسری هم که طبق معمول

سر کار بود نفهمیدم چی شددوباره

دراز کشیدم

باخودم گفتم چه اتفاقی برام افتاد هزار مریضی رو برای خودم توذهنم ساختم یه کم

که بهترشدم پاشدم رفتم توآشپزخونه احساس کردم تمام عضلات بدنم درد می کنه

گردنم کمرم پاهام گفتم نکنه سکته کردم وای داشتم از ترس می مردم ناراحتخلاصه

برنامه اون روزم خراب شداین جریان تایک هفته ادامه داشت به احمدآقا که زنگ

می زدم گفتم نمی دونم چم شده تمام بدنم درد می کنه اونم درجواب گفت

می دونم چته ولی من منظورشو نفهمیدم سرگیجه های من هرازگاهی ادامه

داشت تااینکه خوب شدم دیگه فراموش کردم نزدیک پریدم که شدم لک دیدم

فکرکردم خوب پرید شدم ولی تافردای اون روز خبری نشد حمام کردم تاسه شب

همین بلا سرم اومدبه دوستم که گفتم بهم پیشنهاددادکه یه تست حاملگی بدم

این کاررو کردم ولی جواب منفی بود صبرکردم یه هفته دیگه یه تست دیگه دادم

مثبت شد ولی گیج شده بودم تعجبآخه فاطمه کوچیک بود هنوز آمادگیشو نداشتم

برای اینکه مطمئن ترشم رفتم مرکز درمانی یه تست دیگه دادم ولی منفی بود خانم

دکترگفت چون حالات حاملگی درشماهست باید آزمایش بتا بدیداگرکه منفی بود باید

سنوگرافی برید شاید کیست باشه منم خیلی می ترسیدمنگران بچه رو ترجیح دادم به

بیماریهای دیگه آخه از بیماری خیلی وحشت دارم احمد که اومد باهم رفتیم برازجان

ازمایش دادیم وقتی جواب رو گرفتم 200 بود خیلی بالا ازاینکه مطمئن شدم بیمارنیستم

خوشحال شدم وخدارا شکرکردم ولی دلشوره اینکه چه طور بادوبچه که فاصله سنی

کمی دارند اونم به تنهایی باید چکارکنم بازم به خودم اومدم گفتم خدا بزرگه خودش داده

خودشم کمکم می کنه تاحالا که هیچی برام کم نذاشته بهترین زندگی بهترین همسر ویه

دختر گل وحالا یکی دیگه خوشحال شدم وبا شوهری که اونم هیچ وقت به درگاه خدا شکایت

نکرده وهمیشه مخلص خدای خوب هست.لبخند

برگشتیم به شهرخودمون وباهم عهدبستیم که تا جنسیت مشخص نشده وازسلامتیش

مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگیم این کاررو کردیم ومن روز به روز حالم بدتر می شد

ویاروسرگیجه امانمو بریده بود یه روز که از خواب پا شدم احساس کردم نفسم بالا نمیاد

تانزدیکیهای ظهر بود که حالم بدترشد نفس تنگی عجیبی بود قلبم داشت ازجاکنده

میشد دراز کشیدم یه لحظه چشمامو بستم مرگوجلو چشمم دیدم فاطمه نازم هم

که الهی قربونش برم بالای سرم نشسته بود وانگاراز حالم فهمیده بود گریه می کرد

وبا اون لحن و زبون شیرین خودش می گفتفاطمه گلی

مامان نخواب مامان چشماتو بازکن دلم خیلی سوخت بااون حالی که داشتم بغلش

کردم وبوسیدمش گفتم مامان من خوبم خوابم میاد  ازاین ترسیدم که حالم بدشه

یااینکه بمیرم اون وقت فاطمه عزیزم تنهایی چه کنه این بود که گفتم بهتره مامانم رو

تو جریان بزارم به فاطمه گفتم میری برام گوشی تلفنو بیاری اونم رفت وگوشی رو اورد

به مامانم که گفتم خیلی ناراحت ونگران شد مریض بودنمی تونست بیاد پیشم هرچی

اصرار کرد که تاکسی بگیرم برم خونشون گفتم فعلا نمی تونم تاشب که زن دادشم

مرضیه جون فهمیده بود بهم زنگ زداصرار کرد که بزار بهرام بیاد ببرتت دکتر قبول کردم

دکتر که منو معاینه کرد گفت شما مشکلی ندارید نوار قلبتون هم که چیزی رو نشون

نمی ده فقط یه کم تپش قلب دارید چون باردارید بایدبرید پیش دکتر زنان فردای اون

روز رفتم خونه مامانم شب موندم به خاطراینکه نمی تونستم فاطمه رو با خودم ببرم

وصبح کمی می خوابید دکترکه رفتم یه سنو برام نوشت تااز سلامت بچه مطمئن

شه خدارا شکر مشکلی نداشت یه جنین 2ماهه شده بود به خاطرقلبم معرفیم کر

پیش متخصص قلب که اون روز نرفتم بابام بهم گفت شاید از معده ت باشه بااینکه

هنوز نمی دونست من باردارم رفت شربت معده برام گرفت وقتی خوردم باورتون

نمی شه خوب شدم بابام هم تشخیصش از دکتر بهتر بودتا6روز خونه مامانم موندم

بعدش که حالم بهتر شد اومدم خونه اخه بیشتر از بوی خونمون بدم میومدیه جورایی

از خونمون بدم میومد خدارا شکر خوب شدم رفتم تو 4ماه که هم مطمئن شدم نی نی

کوچولوی من هم سالمه هم از مخفی کاری دیگه حوصلم سررفته بود وهم بااین هم

دردی که داشتم مجبوربودم توخودم بریزم وتنها حامی برای خودم باشم یه پیام دادم به

احمدآقای گل که خودت این خبررو به خونتون می دی یا خودم بدم گفت هرجورمیلته

ولی من که روم نمیشه این بود که زنگ زدم خونه باباش سمیه عمه فاطمه گوشی رو

برداشت خبرو دادمتا اون موقع تنها به شهربانو خواهربزرگش گفته بودم بعداز شنیدن

این خبر همه زنگ می زدن وتبریک می گفتن دیگه راحت شدم حالا همه منتظرن که

بدونن جنسیتش چیه ولی هرچی هست سالم باشه برامون فرقی نمی کنه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ریحان عسلی
10 خرداد 91 1:00
پس کو رمز ما ؟
مامان ریحان عسلی
10 خرداد 91 9:01
سلام مرسی از رمز الهی مبارک باشه ایشالا خوش قدم باشه براتونو سالم خصوصی
کلکسیونی از ایده های نو
10 خرداد 91 13:14
ممنون که به وبم اومدید از راهنماییتون ممنونم از نظرتون استفاده کردم وهمینکارو کردم
الهه مامان یسنا
11 خرداد 91 10:18
سلام دوست خوبم یسنا تو مسابقه نی نی و شکلک شرکت کرده دوست داشتین برین به این آدرس و بهش رأی بدین http://noruz1391.niniweblog.com/post865.php راستی چرا من رمز ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟
آزاده
24 خرداد 91 12:51
سلام گلم مرسی شما هم واسه من دعا کنید.نی نیه نازتو ببوس.

چشم آزاده جون حتمآ