فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

وای که که بامزگی هات شروع شد

1391/3/29 0:03
1,497 بازدید
اشتراک گذاری

بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه

ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای

نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم

برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در

ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود.................

 

شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز

قرار بود بابایی از سر کار بیادخوشحال بودم

وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم

دوباره حس کردم                               

آخه وقتی بابا نیست دلم

غصه داره گاهی بی صدا می گریم وگاهی

 

اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم

بچه که بیاد شما کوچولوی من این خلاءرو پر

می کنی ولی بازدیدم که بابایی یه چیز دیگه

هست هیچ کس نمی تونه جاش وپرکنه

خلاصه که اونشب مادرجونت یعنی مامان خودم

هم پیشمون بود وشماگلم هم انگار بااین کوچکی

فهمیده بودی که باباداره میادوبه افتخار اومدنش اولین

آغورو گفتید   

                                             

ودل منو شاد کردید خیلی دوست داشتم می دونستم

ترجمه آغوت چه کلمه ای ولی هرچی بود رازی بود

بین شما وبابا 

قربون آغو گفتنت برم که یک ماه و هفت

روزت بودروزی که دو ماهگیت تموم شد بازم بابا احمد

نبود منوعمه سلیمه بردیمت مرکز بهداشت واکسنتو 

زدیم وخیلی می ترسیدم که تب کنی سر ساعت باید

استامینوفونتو می دادم خدا راشکر نزاشتم تب کنید

از بهداشت یه راست رفتیم خونه آقاجون مرتضی اقا

جونت موهاتو تراشید آخه معتقدن که باید موهای نوزادی

رو زد کلی گریه کردی

بابات هم راضی به این کار نبود ولی................

تو سن سه ماهگی بودکه بلند بلند می خندیدی

برخلاف همیشه بابا بود واولین خندتو شنید وکلی

ذوق زده شد وازت فیلم گرفت

3/5 ماهه بودی که به علت هوای بد سرما خوردی

ومریض شدی

زود رسوندمت به دکترتابدتر نشی درعرض یک

هفته خوب خوب شدی گلابم

تو همین روزا بود که یه روز عصر آقا جون حیدر

اومده بود در حیاط تورو ببینه وقتی برگشتیم تو

اتاق گذاشتمت رو زمین یهو برای اولین بار رو

شکم شدی

منو عمه سلیمه کلی ذوق کردیم

بابا وقتی فهمید کلی خوشحال شد وحسرت

می خورد که نیست که همه این بزرگ شدنهارو

خودش ببینه همیشه میگه خدایا چقدر سخته

که همیشه نیستم تابزرگ شدن بچه ام رو ببینم

هرشب که زنگ می زنه دوست داره صداتو بشنوه

حتی اگر که گریت باشه

یه چیز دیگه چون خیلی گریه می کردی برای اینکه

آروم بشی وقتی بابا ازسر کار اومد عمه سلیمه بهش

گفت همین امروز برو داروخانه یه پستونک بگیر بیا آخه

من با پستونک موافق نبودم تا حالاش که گریتو تحمل

کرده بودم ولی بابایی این کارو کرد خوبم گرفتی

بدم نشد خوب آرومت کرد

به امیدی فردایی روشن برایت عسلکم

دوست دارم...................

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مریم
26 خرداد 91 14:34
سلام عزیزم
اینجا هم وطن بوشهری تا دلت بخواد هست
خوشحال شدم از اشناییتون
امیدوارم دوستای خوبی واسه هم بمونیم عزیزم
هم شهری ها یا همون هم وطنی ها رو واست معرفی کنم بعدا
زیادن
دختر خوشگلی داری،قربون این با مزگی هاش
لینک شدی عزیزم لینک کن دوست داشتی
فعلا خدا نگهدار

مرسی مریم گلم با این سن کمت چه خوب حرف می زنید




مریم
27 خرداد 91 16:06
سلام ریحانه عسلی همشهری هست
مریم
27 خرداد 91 16:07
بیا وبم
خلیل شفیعی
27 خرداد 91 16:43
سلام وسپاس مجدد

ممنون عموی شاعر خوبم مرسی که پیش ما اومدید
زینب (مامان امیر عباس)
27 خرداد 91 17:38
سلام مرسی از لطف شما گلم .. خدا فاطمه خانم نازو براتون نگهداره انشالله .اگه خدای مهربون به خواد انشالله 20 مهر
❤。★مامان رضا جون★。❤
27 خرداد 91 18:27
سلام ممنونم که به ما سر زدید
امیدوارم همیشه بهترین لحظات رو برای فاطمه جان به تصویر بکشید
باز هم ممنونم که به ما سر زدید

ممنون عزیزم اگه دوباره سر زدید لطفآادرس وبتون بذارید

مامان مارال فرفری
28 خرداد 91 0:20
سلام اخ که این بچه ها چقدر نازن و خیلی زود بزرگ میشن و ما حسرت برگشتن اون کوچیکیاشونو میخوریم خدا براتون نگهش داره
مامان کوروش
28 خرداد 91 14:37
سلام عزیزم ممنون که اومدی ونگرانم بودی مامانم حالش خوب نبود من اون شب خیلی ناراحت بودم واینو نوشتم الان بهتره رمز هم برو خصوصی
مامان فاطمه گلی
28 خرداد 91 15:14
از همه دوستان ومامانای خوب ممنون که با نظرات خوبشون به ما انرژی مثبت می دن همتونو می بوسم
مامان ساینا
28 خرداد 91 17:25
چقدر سخته باباها نیستن تا بزرگ شدن نی نی هاشون رو ببینن. خدا قوت به همه باباها. هزار تا برای فاطمه نازنین . مامانی عزیزش.
مامان کوروش
29 خرداد 91 11:28
چه جالب فاطمه ده روز از کوروش بزرگتره
سارینا مامان آرمانی
29 خرداد 91 12:04
سلام عزیزم خوبی ممنونم به وبلاگ آرمان سر زدی من رمزرو برداشتم چنتا عکسای خودم و خاله های آرمان بودن اونارو برداشتم میتونی بقیه عکسارو بدون رمز ببینی خانم گلی
مریم--------❤
29 خرداد 91 13:37
سمیه مامان ملیکا
30 خرداد 91 12:10
اره عزیزم تازه بامزهگیها شروع می شن و تا چشم بهم بزنیم نی نی هایه کوچولومون بزرگ می شن از خدا می خوام لذت مادر شدن رو نصیب همه بکنه
مامان زهره
30 خرداد 91 12:30
سلام گلم براي تاج سرم روز مبعث تولد گرفتم
مریم--------❤
30 خرداد 91 18:38
سلام عزیزم بدو بیا وبم
مامان سونیا
31 خرداد 91 9:18
عزیزم انشاالله همیشه شادی و حرکت و بزرگ شدن و جنب و جوش دخمل خوشگلت رو ببینی
الهه مامان یسنا
31 خرداد 91 13:02