روز شمار نخودیهای من
بازم سلام به برگ گلم فاطمه ناز نازی
ونخودی مامان محمد رضا
اکنون تلاش کردم تا شمارو خواب کنم ووبیام براتون بنویسم
فداتون که وقتی خوابید دلم می خواد بخورمتون
فاطمه گلی شما تا یه آدم بیدار هست بیداری وماشالله
یه ریس حرف می زنید هر شب ازم می خوای
برات قصه وداستان تعریف کنم قصه ساختگی
خرگوش کوچولو که خودم ساختم ولیلی وعروسکش که تو
کتاب قصه ت هست واما داستان سرگذشت کوچکیهات که
خدا خدا می کنم یادت بره ازم نخوای برات بگم
موقعی که یک سال و3 ماه داشتی وبر اثر عفونت ریه تو بیمارستان
تو شیراز بستری بودی وبعداز مرخص شدن رفتم نورآباد خونه
دوست بابایی وچندروزی موندیم وشمابا دینا که چند ماهی از
شمابزرگتر بود دوست شدی ویه بار هم دینا دستت رو گاز گرفت وکلی گریه کردی وزوم می کنی رو همین تکه
داستان،خیلی دوست داری هرشب اینو بشنوی عزیز دلم
باداداشیت هم خیلی دوستی ولی مدتی
هست که صداهای دلخراشی از خودت در میاری یعنی
زود عصبی میشی وداداشیه بیچاره هم
می ترسه گاهی وقتها هم بغضش پر میشه که اگه بغلش
نکنم می زنه زیر گریه
دادهم می زنی قربونت برم می دونم چون
نمی تونم همه خواستتو برآورده کنم این شکلی شدی آخه
من به تنهایی خیلی وقت کم میارم واسی این که بهت
برسم، ولی دارم تلاش می کنم این خلع رو پر کن
فدااااااااااااااااااااااااااااات عزیز دلم
راستی مدتیه که هیچ اشتهایی به غذا خوردن نداری وهی
در خواست شیرینی وتنقلات می کنی ومن که اجازه نمی دم مجبور میشی غذا بخوری تا به خواستت
برسی نمی دونم با این وضعییتت چه کنم
شیرین زبونی هم که خیلی می کنی مثلآ اگه من اشتباهی
بکنم می گی وااااااااااااای از دست این مامان ،هواست کجاست؟هواستو پرت کن( می خوای بگی هواستو جمع کن)
یا من دارم داداشیتو ناز می کنم می گم قربونت برم ،عزیز دلم،
عشقم ، نفسم، خوب گوش می دی می گی مامان با دوتاییمون
بودی میگم آره مامان جان با دوتاییتون بودم بعد میای تو بغلم می گی من خیلی دوست دارم اگه هم مستقیم به خودت
بگم اعتراض می کنی میگی به داداشیم هم بگو دیگه،به دوتاییمون
بگو هر وقت صدات می زنم می گی بگو عزیزززززززززززززززم فاطمه
جان یا هر وقت صدام می زنی میگم بله میگی بگو جانم عزیم چیه
از خنده روده بر میشم
دیروز که بابایی می خواست بره فاتحه خیلیم عجله داشت داشت کفشو می پوشید ولی تو پاهاش گیر کرده بود پاشومحکم زد زمین
که بره تو پاهاش با یه لحن قشنگی گفتی این بابا اعصاب نداره
نگاش کن مامان، کلی ازت خندیدم خودتم از خنده من بلند بلند خندیدی
فرشتهای من فداتون بشم
مامانی برای این که من نق نزنم وقتی می خواد بره کارشو
کنه واسی سرگرم کردن من یه چیزی میده به دستم مثل
همین شیشه که شما مشاهده می کنید ومنو تواین روروک
زندانی می کنه منم تا یه حدی تحمل میکنم خسته میشم خوب بعد می ترکونم که مامانم میاد منو
نجات می ده ترفند خوبی به کار می برما
بعداز حمام خوردن انگشتام حال میده
وقتی مامانم رفته بود تو آشپزخونه داشت ظرفهارو می شست
من هرچی منتظر موندم مامانم نیومد یواشی راهها رو طی کردم
واز زیر صندلی گذشتم وخودمو به اشپزخونه رسوندم
دیدم مامانم داره میگه ای وای فاطمه کو داداشت
هرچی از پشت اپن نگاه می کرد منو ندید اومد که بیاد دنبالم
بگرده که با این صحنه هایی که می بینید مواجه شد مامانم برای اولین بار براش خیییییییییییییییییییییییلی جالب بود
کلی هم قربون صدقم رفت موبایلو برداشت
وازم عکس انداخت
دارم موفق میشم
ای جان خودمو رسوندم ولی مامانم تو نیمه های راه بودم
که بغلم کرد گفت یه وقت میگیرم رو لبه جلو آشپزخونه یه
بلایی سرم در میاد از این به بعد همه هواسشون به منه تازه
اطراف میز تلویزون هم بالشت چیدن که با کله نرم تو میز
تلویزیون
هورااااااااااااااااااااااااااااا چندروزی موفق شدم
به تنهایی میشینم خوب دیگه دارم بزرگ میشم سینه خیز
خوب می رم چهاردست پا هم شکسته انجام می دم وقتی
می خوام زود خودمو به یه چیزی برسونم یه سنه خیز یه
چهاردست وپا
ومامانم کلی ذوق می کنه با آبجی فاطمه
ازکارم خششون میاد و می خندن
ببین خودم به تنهایی هم می تونم بشینم
ببین چقدر خوشحالم