امروز بلايي بزرگ ازمادورشد
روز سه شنبه 11 مهر صبح زود بابایی برای ماموریت کارای شرکت رفت بوشهر منم که شبها
نمی تونم راحت بخوابم دیر خوابم می بره ساعت 9بود که از خواب بیدار شدم بعداز خوردن صبحانه
شروع کردم به تدارک غذاتقریباساعت 10 بود که یه احساسی بهم دست داد تو فکر بابایی عشقم
همه هستیم رفتم زود صدقه انداختم تو صندوق بااینکه می دونستم بابایی خودش اینکاررو کرده
خوب نهار اماده شد نماز خوندم بابایی یه کم دیر کرده بود همینکه گوشی رو برداشتم بهش زنگ
بزنم خودش وارد شد سلام کردیم وخسته نباشید فاطمه پرید توبغلش ولی احساس کردم یه طوریه
گفتم خوب لابد خسته هست سفره رو کشیدم گفتم چرااینقدر دیر کردی گفت ماشین خراب شد
معطلم کرد تعجب کردم ماشین که ایرادی نداشت گفت خوب شد دیگه گفتم خوب چکارش کردی
گفت عیسی باداداشم بود اومد بکسلش کرد بردیم خونه بابا گفتم چرا اونجا گفت نزدیکتر بود
نگو می خواسته رعایت حال منو کنه که یه وقت نبینم حالم بد شه
تو حین نهار خوردن زنگ زد به باباش حالشو پرسید گفت می خوای بیام ببرمت دکتر بعد که قطع کرد
گفتم چی شده مریضه بابات گفت ماشین منو دید حالش بد شد منم از همه جا بی خبر گفتم خوب
بهش زنگ می زدی که ماشین خرابه دارم میارم خونه تا بهم نمی خورد گفت اخه ماشین خیلی خراب
شده بود بهم خوردم گفتم چیزی شده !!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ببینمت تصادف
کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لبخندی زدگفت
اره یه تصادف کوچیک بااینکه سالم جلوم نشسته بود اشکم جاری شد مستقسم تو چشماش
نگاه کردم وگفتم خودت چیزیت نشده گفت می بینی که
کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ باکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وهی سوال پشت سوال دیکه اشتهام کور شد
کمرم درد گرفت شکمم صفت صفت شد خدارا شکر کردم که خودش سالمه
بیچاره باباش با دیدن صحنه حالش بد میشه کلی گریه می کنه
نیم ساعت بعدش شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه بلایی سرت میومد من چکار می کردم
گفت حالا که چیزی نشده حالاچرا گریه می کنی من که نمردم اینقدرگریه می کنی اگه میمردم
چقدر گریه می کردی گفتم زبونتو گاز بگیر گریه خوشحالیه خداروشکر می کنم خداشمارو به ما
بخشید
اینم بگم که روح بچه ها جقدر پاکه همون یه شب قبلش بود داشتیم از خونه بابا جونم
میومدیم فاطمه به باباش گفت بابایی یه وقت دستتو از رو فرمون ماشین برنداری تصادف می کنی
می میری انگار بهش الهام شده بودچند شب پیش هم باز از تصادف حرف میزد ومن هی بهش
می گفتم مامان نگو بده
جریان تصادف از این قرار بوده که ساعت 11بابایی از پل که میاد بیرون یه راننده ناشی با سرعت بالای
120اونم سر پیچ کنترلشو از دست میده میاد شاخ به شاخ بزنه به بابایی از اونجا که باباهم سرعتش
کم بوده وهم حواسش به ماشینه بوده فرمان ماشینو می پیچونه یه کم خودشو ازش رد می کنه
ولی طرف شاگردو می زنه داغون میکنه خودشم میره پایین ومنحرف میشه جوری که چرخاش بالا
قرار می گیره ولی خداراشکراونم چیزیش نمیشه ولی ماشینش داغون میشه
خدایا ممنونم به خاطر مهربونیهات بخششت به خاطر رحمتت کرمت وبزرگیت