عمو جان رفتی وبا رفتنت ................
سلام حس بدی دارم چند روزیه که حالم خوب نیست وقتی داشتم آخرین پستو روز دوشنبه می نوشتم تلفن خونه زنگ خورد آبجی فاطمه بود اولش کلی احوال پرسی واینکه وضعیتت چطوره منم جواب می دادم ولی حس کردم می خواد یه چیزی بگه ادامه داد که عمورضا می دونستی که حالش خوب نبود گفتم اره ولی نه زیاد بد مگه حالا چی شده گفت امروز صبح بدون اینکه صبحونه بخوره ........ دلم داشت از جاکنده میشد گفتم خوب گفت دل ناشتا انسولین به خودش زده ایست قلبی کرده ............وای خدای من .......... خوب..........خوب دیگه تموم کرد........... گریم گرفت نمی دونستم چی بگم گفتم چرا الان به من میگید :اخه با وضعییتی که داشتی می ترسیدیم بهم بخو...