فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

دختر مهتابی فاطمه گلی

عروسک قشنگم

اولین شعری که خیلی دوست داشتی وزود یاد گرفتی این شعر بود: عروسک قشنگم                                عروسک قشنگ من قرمز پوشیده               تورختخواب مخمل آبیش خوابیده                 بابام یه روز رفته بازار اونو خریده              قشنگ تراز عروسکم هیچ کس ندیده   عر...
15 مرداد 1391

شعر تلفن زنگ می خوره

یکی دیگراز شعرهای قشنگ فاطمه گلی که خیلی دوسش داره که هنوز تا هنوز ه بازی می کنه وباصدای بلند می خونش شعر باز تلفن زنگ می زنه                         باز تلفن زنگ می زنه        تو گوشم آهنگ می زنه          من گوشی رو برمی دارم میگم الو سلام دارم                         &n...
15 مرداد 1391

شعر ستاره

      فاطمه مامانی          ستاره   شب اومدو ستاره          روآسمون نشسته نه یک نه ده نه صد تا هزارهزارتا دسته          ستاره توی شبها چراغ آسمونه                     مثل گل بنفشه                            &nbs...
15 مرداد 1391

شعر من یه گلم

یکی دیگه از مجموعه شعر های فاطمه من یه گلم من یه گلم نگام بکن چه خوشگلم    اول که گل نبودم فقط یه دونه بودم یه بچه نازنین منو گذاشت تو زمین بارون اومد آبم داد        خورشید اومد نورم داد بزرگ شدم قد کشیدم        شادی گلهارو دیدم         ببین ببین گلهارو            بکن شکر خدارو        ...
15 مرداد 1391

سه تای دیگه از شعرهای فاطمه گلی

      چوپان چوپونه کجاست تو صحرا  مواظب گله هاست گله باید چراکنه به به به صدا کنه یونجه وشبدر بیاره علفهای تر بیاره چوپونه بایدزرنگ باشه قوی واهل جنگ باشه جنگ با کی با گرگها صدآفرین ماشالله       مورچه ودوستش مورچه داره می بافه با نخ زرد پشمی برای دوست خوبش یه شال گرم پشمی ریخته کناردستش صدتا کلاف کاموا مورچه میگه خدایا تموم میشه تا فردا زرافه دوست مورچه     &...
12 مرداد 1391

خاطره وجود یه فرشته کوچولوی دیگه قبل از تولد

  یه روزصبح که ازخواب پاشدم ومثل همیشه قبل از اینکه  تورختخواب بیرون بیام اولش تصمیم گرفتم.............. یه روزصبح که ازخواب پا شدم ومثل همیشه قبل از اینکه  تورختخواب بیرون بیام اولش تصمیم گرفتم نهار چی درست کنم بعدش با خودم گفتم نهار روکه روبه راه کردم میرم تو اتاق خیاطی کارای عقب موندمو انجام می دم بعدهم که فاطمه بیدارشد ونهار خوردیم عصرمی ریم خونه مامان جونم شبم می مونیم فردا میایم این تصمیم رو گرفتم وبلند شدم یهو که یاعلی گفتم وبلند شدم دنیادورسرم چرخید نشستم سرم رو وسط زانوهام گرفتم تابهترشم همسری هم که طبق معمول سر کار بود نفهمیدم چی شددوباره دراز کشیدم ...
12 مرداد 1391

مسقطی دست پخت خودم به مناسبت ماه مبارک رمضان

اینم مسقطی که از طرزتهیشو ازوبلاگ آشپزیهای  مامانم یاد گرفتم ودرستش کردم دست گل مامانا درد نکنه اینم آدرس وبلاگ http://motherschef.niniweblog.com/post49.php البته با عجله درست کردم خوب تزیین نکردم ...
12 مرداد 1391

یه روز شماردیگه از زندگی فاطمه گلی

بازم سلام امروز 5شنبه هست بابایی بعداز ظهرسه شنبه اومد مرخصی بازم جمعمون جمع شد وخوشحال ای ول خوش به حالمون شد یه مهمان عزیز تو ماه رمضان اخه بابایی بیشتراز اینکه پیش ما باشه سر کاره حالا عید تو دختر گلمه که از سروروی بابایی بالاوپایین می پری وقتی بابایی اومد بیداربودی کلی ذوق زده شدی یهوگفتی سلام علیککککککککککککککککککم بعدپریدی تو بغل بابایی بعد تو اغوش فشردیش وهمینجوری از ته دل می خندیدی................... عصر هم که سه تایی رفتیم خونه اقاجونت یکی دو ساعتی نشستیم افتار هم که خونه خودمون بودیم شب من تادیر وقت بیدار بودم وکار تو آشپزخونه که تموم نمی شد شما گلم هم تایه ادم بیدار هست خواب ن...
6 مرداد 1391

تولدت مبارک خاله جان

  سلام الان دوهفته ای میشه که من نتونستم درست وحسابی بیام اینجا آخه سیستم روبردیم یه موسسه که درستش کنن ولی به قولی اقا تشریف بردن مسافرت نمی دونم چیکار کنم دیروز که پنج شنبه بوداومدم خونه خواهرم که دیدم خواهرم یهویی تصمیم گرفت برای دختروپسرش صالحه که 2سالشه ورضا که 5سالش تموم شد جشن تولد بگیره البته قرار بود سه روز پیش که تولدش بود بگیره ولی شوهرم خواهرم همراه شوهرخواهرش که قرار بود قلبشو عمل کنه رفته بود شیراز........................... برای بقیه مطالب ودیدن عکسها دیروز که بابایشون تشریفشو آورد دیشب هم یه جشن مفصل گرفتن منم از قبل کادو رو خریده بودم اماده بود دیگ...
3 مرداد 1391